شنبه ۳ آذر
قصه ی قربانعلی و خدیجه و ربابه
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : پنجشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۴ ۱۹:۴۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۲۱ | نظرات : ۳
|
|
قصه ی قربانعلی و خدیجه و ربابه
قربانعلی عاشق خدیجه بود
اسلن نفسش بود
جان و دلش بود
اما برادران و پدر و مادر خدیجه با قربانعلی میانه ی خوبی نداشتند. بر عکس تنها خواهر خدیجه، ربابه خیلی دوست داشت که قربانعلی شوهر خواهرش بشود.
در واقع قربانعلی را دوست داشت. اما چون قربانعلی دلش پیش خواهرش خدیجه گیر کرده بود، درایت را در این دید که قربانعلی را هر طور که شده است، داماد خانواده ی خودشان بکند.
پس به بهانه های گوناگون با قربانعلی رابطه برقرار می کرد و دست خط یا پیام خواهرش را به او می رسانید.
بهانه هم این بود که دخترخاله ی قربانعلی با ربابه دوست صمیمی بود و از این طریق قربانعلی را به خانه ی خاله اش می کشاند و راه های رسیدن به خدیجه را با او گمانه زنی می کرد.
این ارتباط صمیمانه ربابه بدور از چشم خدیجه، دل قربانعلی را نا آرام کرد. هرچند ربابه هم در درونش قربانعلی را عاشق شده بود و برای گرفتن کامی از او بی تابی می کرد.
ولی به خاطر حال و احوال خدیجه سعی می کرد بروز ندهد و نشان دهد که فقط جهت وصل کردن تلاش می کند نه در جهت فصل کردن رابطه ی قربانعلی با خدیجه
روزها می گذشت و این عشق سرکش ربابه به قربانعلی درونش را ویران کرده بود. طوری که قربانعلی هم فهمیده بود که ربابه او را دوست دارد.
زیرا ربابه هروقت که در خانه ی خاله ی قربانعلی بدور از چشم دوست صمیمی اش صغری او را می دید، بی اختیار خودش را بی هیچ مانعی رها می کرد، احساس زنانه اش را بروز می داد و قربانعلی را آتش به جانش می انداخت.
قربانعلی در این شرایط یک شخصیت دوگانه پیدا کرده بود. از طرفی وانمود می کرد که خدیجه را بسیار دوست دارد و از طرف دیگر حاضر نبود تمنا های ربابه را بی پاسخ بگذارد وچشم بپوشد.
و ربابه هم همین را می خواست. می خواست قربانعلی را به جایی بکشاند که دیگر راه برگشتی نداشته باشد.
آری عشق است و جوانی
مهارش بسی بسیار مشکل است
زیرا که سرکش است
ربابه می دانست که شرایط ارتباط خدیجه با قربانعلی با توجه به شرایط خانوادگی و روستا، تقریبن نا ممکن است. زیرا همه ی اهالی روستا و برادران و پدر و مادر ربابه می دانستند که قربانعلی خدیجه را دوست دارد.
پس از هر طرف مراقبش بودند تا مبادا قربانعلی با خدیجه رابطه برقرار کند.
تنها امید خدیجه همکاری صمیمانه ی خواهرش ربابه برای رسیدن به قربانعلی بود. و طبیعی بود که در این راه به ربابه هیچ شکی نکند و تردیدی هم روا ندارد که مبادا ربابه در خلوت آن کار دیگر کند.
زیرا خواهرش بود.
اما واقعیت بسیار دور از اعتماد خواهرانه اش به ربابه بود و عشق یا بهتر است در این اینجا بگوییم هوس هیچ مرزی را به رسمیت نمی شناسد.
زیرا هوس هم کور می کند و هم کر
البته ربابه هم در این شرایط پیش آمده هیچ تقصیری نداشت بلکه دلش را به قربانعلی باخته بود و این هم در مرام انسانی هیچ جرمی نیست.
اما وجدان و عاطفه ی خویشی و خونی و خواهری چی؟
پاسخ فقط عشق است
عشق می تواند نرم و لطیف و با گذشت و فداکار باشد و هم می تواند سرکش و بی رحم و خودخواه باشد. ربابه تفسیر دوم از عشق را برگزید.
شاید هم دلیلش این بوده است که می دانست به زیبایی خدیجه نیست و خدیجه می تواند هرکس را که نشان کند، در دامش بیاندازد.
اما ربابه از این توانایی و زیبایی نسبت به خدیجه محروم بود.
روزها می گذشت و قربانعلی در هر رابطه با ربابه به مرز جنون نزدیک و نزدیکتر می شد.
یعنی ربابه هر وقت با قربانعلی تنها می شد، با حرکات زنانه اش، جان و جهان ِ قربانعلی را در درون و بیرون به آتش می کشید و عطش عشق و کام گرفتن از ربابه را در او به مرز جنون می رساند.
ربابه هم این نقطه ی ضعف قربانعلی را شناسایی کرده بود و می دانست که قربانعلی برای کام گرفتن از او بی تاب است. پس بیشتر او را در کوره ی آتشی که انتها نداشت، انداخت تا افروخته و بیشتر سوزانده شود.
ربابه برای این آتش افروزی در جان و دل قربانعلی، تصمیم گرفت به جای اینکه هر روزه او را را ببیند سعی کند یک روز در میان و گاهن یک هفته در میان او را ببیند تا قربانعلی را بیشتر و بیشتر به مرز جنون نزدیک کند.
قربانعلی که این حرکت و ناز و افاده ی ربابه را دید و فهمید که می خواهد عطش عشقش را در او به مرز جنون برساند، تصمیم گرفت اگر یکبار دیگر او را ببیند، کاری کند کارستان.
به این معنی که هر طور شده است، هم کامی از ربابه بگیرد و هم دستش را در حنا بگذارد که راه برگشتی نداشته باشد.
برای این کار در انبار کاه و ساقه ی خشک شده ی برنج، از قبل محلی را آماده کرد و بعد به بهانه ی اینکه می خواهد پیغامی برای خدیجه بفرستد، از دختر خاله اش صغری خواست که دنبالش برود تا ربابه را به خانه شان بیاورد.
خاله و شوهر خاله ی قربانعلی همراه خانواده برای جمع کردن پیله ی ابریشم به باغ توت رفته بودند.
و قرار بود قربانعلی هم به کمکشان برود اما این تصمیم جدید مانع شد که او همراه خاله و خانواده به باغ برود.
وقتی ربابه همراه صغری به خانه ی خاله اش آمد. قربانعلی از صغری خواست که به باغ برود و به خاله بگوید که برایش کاری ضروری پیش آمده است و کمی دیرتر به آنها ملحق می شود تا خاله برداشت بد نکند و نگران هم نباشد.
همینکه صغری رفت، قربانعلی با ربابه تنهای تنها شد.
پس برای اجرای تصمیمش و حنا گذاشتن در دست ربابه آرام آرام او را به انبار کاه و ساقه ی خشک شده ی برنج کشاند تا در کنجی دنج با هم صحبت کنند.
ربابه با حس زنانه اش، نقشه ی قربانعلی را متوجه شد اما چون خودش هم خواستارش بود، از این نقشه استقبال کرد.
البته در این استقبال کردن طوری وانمود نکرد که نشان دهد، خودش هم می خواهد و مثلن برای این لحظه ثانیه شماری می کند.
بلکه نشان داد که او فقط برای حل مشکل خواهرش خدیجه به این دیدار آمده و با قربانعلی تنها شده است.
همینکه به محل از قبل آماده شده رسیدند، قربانعلی طاقت از دست داد و لکنت گرفت و آب دهانش خشک شد و بی هیچ اختیاری ربابه را بغل کرد و روی کاه خواباند.
ربابه سعی کرد نشان دهد که این کار زشت است و با پرخاش صمیمانه از قربانعلی خواست که از خط قرمز عبور نکند.
اما قربانعلی در این لحظه هم کر بود و هم کور
نه صدایی می شنید و نه رخ ِ ترش کرده ی ربابه را می دید.
او فقط دنبال کام گرفتن بود که ربابه آتشش را در جان و دلش انداخته بود.
پس با همه ی تقلاهای ربابه که مثلن مایل نیست از خط قرمز عبور کند، قربانعلی کارش را کرد و در دست ربابه حنا گذاشت.
وقتی بعد از حنا گذاشتن در دست ربابه، عطش سرکشش فروکش کرد، تازه متوجه شد که چه خطایی کرده است.
در حالی که به شدت ناراحت و نگران بود، از ربابه خواست این راز درهم آمیختگی را به کسی نگوید.
ربابه در حالی که گریه می کرد، می گفت آخر چطور می توانم این عمل تو را پنهان کنم؟
فردا که شکمم بالا بیاید، راز سر به مُهر، خود به خود شکسته و وا می شود و عمل تو و حنا گذاشتن در دست من نمایان می گردد.
با اینکه قربانعلی نگران حال خدیجه بود، همراه با ربابه تصمیم گرفت که هرگاه حالت خراب شد و مادرت متوجه ی حال دگرگونت شد، بگو تا مادرم از طریق همسایه ی مورد اعتماد به گوش مادرت برساند که برای جلوگیری از این آبرو ریزی، تو را به عقد من در بیاورند.
در حالی که هر دو سخت ترسیده بودند و نگران حال خدیجه بودند، با گریه از یکدیگر جدا شدند.
ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه حالت و احوال ربابه دگرگون شد. مادرش فکر کرد ربابه دل پیچه دارد و از پدرش خواست که هر طور شده او را به شهر ببرد تا دکتر او را ببیند.
اما ربابه هر بار به مادرش می گفت نه این کار را نکنید و حالم خوب می شود و مانع می شد که او را به دکتر ببرند.
حالت غیر عادی ربابه، مادرش را بسیار نگران کرد. پس با مهر مادرانه سعی کرد از او حرف بکشد و ناگفته ها را به او بگوید.
ربابه اما می ترسید راز هماغوشی با قربانعلی را به مادرش بگوید و اینکه از قربانعلی حامله شده است.
ولی زمان به سرعت می گذشت و امکان اینکه این راز را پنهان نگه دارد، منتفی بود.
پس در حالی که گریه می کرد به مادرش گفت که از قربانعلی حامله است.
وقتی مادرش این خبر مرگبار و دردناک را از ربابه شنید گویی جهان روشن برایش تاریک شده است و بعد سر درد شدیدی را احساس کرد که از شدت دردش بی هوش شد.
خبر که به خدیجه رسید، بی آنکه سر و صدایی راه بیاندازد، هم از خواهرش و قربانعلی متنفر شد و هم زندگی را در خود کشته و تمام شده دید.
در نهان ِ دلش تصمیم گرفت که هم از این رسوایی رها شود و هم از این بی رحمی و جفایی که خواهرش و قربانعلی در حق او روا داشته بودند و به اعتمادش خیانت کرده بودند، زندگی را بدرود بگوید.
مادر ربابه که به هوش آمد، در حالی که به شدت ناراحت بود، سعی کرد با درایت و بی آنکه برادران ربابه بفهمند، با پدر ربابه در این باره صحبت کند تا دیر نشده از این رسوایی رهایی پیدا کنند.
هرچند بسیار سخت بود اما چون مادر است باید هم فرزندش را حفظ کند که صدمه ای بیشتر از این نبیند و هم با درایت از این پیچ مرگبار ِ زندگی که آبرویشان را به خطر انداخته بود، عبور کند.
پس آرام آرام با نوازش زنانه و همسرانه پدر ربابه را فهماند که ربابه چنین دسته گلی به آب داده است. بهتر است به جای حرص و جوش خوردن و عصبانی شدن، آستین ها را بالا بزند و دست ربابه را در دست قربانعلی بگذارد.
با آنکه پدر ربابه در درونش خون می خورد اما در این شرایط تصمیم گیرنده نبود و این مادر ربابه بود که با حس مادرانه، این بحران را مدیریت می کرد.
سر انجام پس از رفت و آمدهای بزرگترهای دو خانواده، دست ربابه را در دست قربانعلی گذاشتند تا هر دو خانواده از این پیچ مرگبار و ویران کننده عبور کنند.
و ای کاش چنین می شد که مادر ربابه ساده اندیشانه تصور می کرد و ذهن و فکرش فقط در حل مسئله لحظه ای و روز بود.
گویی فردایی نیست و خدیجه ای در این میان موجودیت ندارد.
ربابه که به خانه قربانعلی رفت، خدیجه ی زیبا و شاداب دیروزی، افسرده و گوشه گیر و بی حوصله و بی رنگ شد و به خودش اسلن نمی رسید.
گویی در همه ی عرصه های زندگی اعتصاب کرده بود و نق و نوق مادرش را با درشتی و پرخاش پاسخ می داد.
در هیچ مهمانی شرکت نمی کرد که هیچ حتا از خانه و اتاقش به ندرت بیرون می امد.
روزها به همین شکل ِ خرد کننده می گذشت تا روزی رسید که خدیجه تصمیمش را اجرا کند.
پس زنبیل و داسی برداشت تا وانمود کند برای بریدن علف در کنار رودخانه می رود. همینکه به کنار رودخانه رسید و رودخانه را پر آب دید، داس و زنبیل را به کناری پرت کرد و خودش را بالای پل چوبی رساند.
و بی آنکه لحظه ای درنگ کند خودش را به آب افکند و با آب رفت و ناپدید شد.
خبر که به مادر خدیجه و ربابه رسید، با سر برهنه و موی افشان و بر سر و سینه زنان به طرف رودخانه رفت تا شاید دلبندش، خدیجه را نجات دهد.
اما خدیجه با آب رفته بود. کجا؟
هیچ کس نمی دانست
بعد از دو روز جسد باد کرده خدیجه را که در بین ریشه های درختی که در ته رودخانه گیر کرده بود، بیرون کشیدند.
اهالی و حتا پدر و مادر خدیجه فکر می کردند که او برای رهایی از رسوایی پیش آمده، خودش را کشته است. اما ربابه و قربانعلی می دانستند که جفایشان به اعتماد و صمیمت خدیجه، زندگی اش را برباد داده است.
زمان با همه ی تلخی برای مادر و پدر خدیجه می گذشت و قربانعلی سخت دچار ناراحتی وجدان شده بود که گاهن تعادلش را از دست می داد.
بچه که به دنیا آمد اسمش را گذاشتند خدیجه
اما همین نام، قربانعلی را ویران میکرد، وقتی بچه اش را خدیجه صدا می زد.
گویی با هر خدیجه صدا کردن، خدیجه عشقش را صدا می کند و از حالت طبیعی خارج می شد و با او حرف می زد.
بارها شده بود که ربابه دیده بود که قربانعلی بچه را بغل گرفته است اما با خدیجه ی عشقش حرف می زند. در حالی که بچه در بغلش گریه و بی تابی می کرد.
ربابه دوستی داشت که در شهر زندگی می کرد.
این دوست ربابه به تازگی ازدواج کرده بود اما زیاد با همسرش مهربان نبود.
یعنی عشقی عمیق که از روی صفای دل باشد، بینشان وجود نداشت.
ربابه به خاطر اینکه خاطره ی خدیجه را در ذهن قربانعلی کمرنگ کند، هربار به بهانه ای قربانعلی را به شهر می برد و در خانه دوستش مهمان می شدند.
تا از این طریق بتواند پای قربانعلی و زندگی با او را در شهر باز کند.
با همکاری دوست ربابه، این مشکل حل می شود . آنها خانه ای در شهر کرایه می کنند و زندگی شان را از روستا به شهر منتقل می کنند.
قربانعلی توسط دوست ربابه کاری در اداره ی دارایی شهر پیدا می کند و ربابه هم به خانه داری و بچه داری مشغول می شود.
زمان می گذرد و رابطه ی خانوادگی ربابه با دوستش بیشتر و عمیق تر می شود. بطوریکه هفته سه الی چهار بار در خانه ی یکدیگر بودند.
دوست ربابه چون با همسرش مهربان و صمیمی نبود و همچنین رابطه ی قربانعلی را با ربابه عمیق و صمیمی نمی دید، تصمیم گرفت بی آنکه ربابه بفهمد آرام آرام دور از چشم او برای قربانعلی دلبری کند.
این دلبری مکرر دوست ربابه از قربانعلی سبب شد که قربانعلی دلش را به دوست ربابه ببازد. بطوریکه ادامه ی این دلبری و طنازی، قربانعلی را طاقت از کف ربود و سخت شیفته ی کام گرفتن از دوست ربابه شد.
پس در خلوت با هم قرار گذاشتند، ساعاتی که شوهرش نیست، قربانعلی کارش را به دلایلی تعطیل کند و به خانه شان برود.
روز و ساعات تعیین شده که فرا رسید قربانعلی کارش را به بهانه ای تعطیل کرد و به خانه ی دوست ربابه رفت.
و همینکه همبستر شدند و از یکدیگر کام می گرفتند، شوهر دوست ربابه بی آنکه بداند چه اتفاق دردناکی او را منتظر است به دلیل کسالت جسمی از رئیس اداره اش اجازه گرفت که به خانه برود.
همینکه در اتاق را باز کرد، دید همسرش در آغوش قربانعلی است.
ضربه بسیار سنگین بود و اسلن نمی توانست باور کند که زنش در آغوش قربانعلی است.
پس با همه ی دردی که در درون و بیرونش می کشید سعی کرد خودش را کنترل کند و کاری نکند که بیشتر موجب آبروریزی شود.
در حالی که قربانعلی را از خانه بیرون کرد با عصبانیت به زنش پرخاش کرد و حتا رویش دست دراز کرد.
و بعد بی آنکه همه متوجه شوند، از او بطور قانونی جدا شد و از شهر بیرون رفت.
ربابه که ماجرای کام گرفتن قربانعلی با دوستش را شنید، به شدت عصبی و ویران شد و بچه را برداشت و به روستا پیش مادر و پدرش برگشت و ماجرای قربانعلی را با دوستش، برای مادرش تعریف کرد.
مادرش تصمیم زندگی کردن و یا زندگی نکردن با قربانعلی را به عهده ی ربابه گذاشت. ربابه هم بی هیچ درنگی تصمیم گرفت از قربانعلی جدا شود.
وقتی ربابه از قربانعلی جدا شد، عدم تعادل در قربانعلی شدت پیدا کرد و به الکل پناه برد و هر شب بد مستی می کرد و در کوچه و خیابان های شهر با خودش حرف می زد و عربده می کشید.
تا اینکه در شبی از شب های سگ مستی اش، سنکوب می کند و می میرد.
اما آنچه که از قربانعلی باقی می ماند، خدیجه است
ولی نه آن خدیجه عشقش بلکه خدیجه ای که حاصل جفا به خدیجه ی عشقش بوده است.
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۱۲۲ در تاریخ پنجشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۴ ۱۹:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.