سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 14 دی 1403
    4 رجب 1446
      Friday 3 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۱۴ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک داستان شگفت انگیز امّا واقعی
        ارسال شده توسط

        رضا محمدی (شب افروز)

        در تاریخ : دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۱۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۵۱ | نظرات : ۱۰


        شاعر کهنه کار و با اخلاص آئینی ، آقای محمد علی مجاهدی در کتاب ارزشمند خود ( در محضر لاهوتیان )  جلد دوم صفحه 257 تا 273 خاطره ای عجیب را نقل میکند که شنیدن آن زنگِ قلب های زنگ زده را می زداید و برای گمشدگانِ در تاریکی های یأس و نا امیدی ، به چراغی پر فروغ میماند :
         
         
         
        سال 1349 شمسی روزی در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهره ای وارد شد . از چین های عمیق چهره اش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده است . سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید .
         
        پس از سلام و احوالپرسی گفت : شنیده ام که روحانی زاده اید و اصیل و درد آشنا . کتابی نوشته ام که برای چاپ آن به محبّت شما احتیاج دارم . به هر چاپخانه ای که میروم از من اجازه چاپ طلب میکنند . اگر مجوز چاپ آن را صادر کنید برای همیشه ممنون شما خواهم بود .
         
        نگاهی به کتاب هایی که در روی میز کارم انباشته شده بود انداختم و گفتم : ملاحظه میکنید که این کتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته اند تا پس از رسیدگی بدست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه ، همین تقاضای شما را دارند . شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی ، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محوّل کرده اند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم و حالا با یک دل ، میان این همه دلبر چه کنم ؟ اگر شما بجای من بودید چه میکردید ؟ 
         
        با لحن پدرانه ای گفت : فرزندم ! فکر نمیکنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم . شما اهل دردید و درد مرا خوب  می فهمید ! این کتاب ، ماجرا تلفنی است که من به خدا زده ام ! و فکر می کنم که مطالعه آن برای عموم مردم و خصوصاً جوانان بسیار مفید باشد . برکاتی که این تلفن به همراه داشته ، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صد ها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است . اگر من جای شما بودم یک نگاه گذرا به مطالب کتاب میکردم و سپس اجازه چاپ آن را صادر می نمودم !
         
         
        گفتم : نیازی به بررسی کتاب نیست ! دوست دارم فهرست وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم . 
        گفت : اسم کتاب را " عبرت انگیز " گذاشته ام به خاطر عبرت های فراوانی که از آن میتوان گرفت . این کتاب دو بخش دارد ، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زده ام و بخش دوم آن مربوط به برکات بی شماری میشود که این تلفن به همراه داشته است . بعد آمار مفصّلی را ارائه کرد که  تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او کرده است ؛
        از قبیل : احداث چند باب دار الایتام ، دبستان ، دبیرستان ، مسجد ، تأمین هزینه تحصیلی ده ها کودک بی سرپرست از مقطع دبستان تا دکترا ، لوله کشی آب چندین روستا ، وقف درآمد چندین باغ میوه جهت انجام امور عام المنفعه و بالخره احداث دو باب درمانگاه و داروخانه که به صورت شبانه روزی و رایگان ، خدمات ارائه میکنند و گفت : آمار دقیق این خدمات را به تفکیک سال ، مفصّلاً در این کتاب نوشته است . 
         
        من با شگفتی و حیرت از او خواستم که ماجرای تلفنی که به خدا زده است را برایم باز گو کند و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت :
         
        طلبه جوانی بودم که در زمان مرجعیّت آیت الله العظمی بروجردی از اراک به قم آمدم و با آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانوار 5 نفره را تأمین می کردم و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه می گرفتم پاسخگوی اجاره خانه و هزینه های زندگی ام نبود و با آنکه همسرم با فقر و نداری من می ساخت ولی اغلب ناچار می شدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم . دو سه سال به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبۀ محلّۀ گذرخان از نانوا گرفته تا بقّال و قصّاب بدهکار شده بودم و شرم میکردم که برای تهیّه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم .
        در این شرایط دشوار و کمر شکن ،  صاحبخانه نیز با اصرار ، اجاره های عقب افتاده را یکجا از من طلب کرد و بار آخر که به سراغم آمد گفت : اگر تا دو روز دیگر بدهی خود را پرداخت نکنی ، اثاثیّه ات را از خانه بیرون میریزم و و خانه ام را به کسی می دهم که بتواند کرایه را پرداخت کند . 
         
        دیگر کارد به استخوانم رسیده بود ، تصمیم خود را گرفتم و سحر گاه از خانه بیرون آمدم . بایستی خودم را گم و گور می کردم . زیرا دیگر تحمّل آن همه سختی را نداشتم و نمی توانستم به چشمان مظلوم و بی فروغ فرزندانم نگاه کنم  ، و نگاه طلبکارانۀ کسبه محل را نادیده بگیرم . و از همه بدتر شاهد لحظه ای باشم که جلوی چشم زن و فرزندانم و اهالیِ محل ، اسباب و اثاثیه ام را بیرون بریزند و آبرویم برود . 
         
        از محلّه گذر خان که بیرون آمدم چشمم به حرم و گلدستۀ حرم مطهّر کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه ( س ) افتاد . بی اختیار بغضم ترکید و با دل شکسته بسیار گریه کردم و با زبان بی زبانی ناگفته های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم . نماز صبح را در حرم بی بی خواندم و از صحن بیرون آمدم . 
         
        چند اتوبوس در کنار " سه راه موزه " سرگرم پر کردن مسافر بودند . دلم از غصّه پر بود و جیبم از پول خالی ! بسیار گشت و کاو کردم و بالاخره یک اسکناس 50 ریالی را در گوشۀ جیب بغلم پیدا کردم . سوار اتوبوسی شدم که به تهران می رفت و قرار بود مسافر های خود را میدان شوش پیاده کند . 
        در طول راه ، لحظه ای ارتباط قلبی ام با خدا قطع نمیشد . مدام اشک می ریختم و می سوختم . اصلاً متوجه گذر زمان نمی شدم تا اینکه ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم که می گفت : 
         
        آقا ! رسیدیم میدان شوش ، بفرمائید 
         
        از ماشین پیاده شدم ، ساعتی از طلوع آفتاب می گذشت . باید به کجا میرفتم ؟ اصلاً چرا به تهران آمدم ؟ پاسخی برای این سؤالات نداشتم . قدم زنان به طرف میدان فوزیه ( نام قدیمی میدان امام حسین ) به راه افتادم . 
        مغازه ها یکی پس از دیگری باز می شد . مردم در رفت و آمد بودند و من در میان آنها به آدم آواره ای می ماندم که جایی برای رفتن ندارد . ناگهان به خاطرم آمد که برادرم می گفت : در خیابان شمالی منتهی به این میدان ، نمایشگاه فرش دارد ، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سر درِ نمایشگاه او را زینت داده است . 
        تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم ، هر چند که او تمایلی به دیدار من نداشت و از زمانی که به لباس روحانیت در آمده بودم رابطه اش را با من قطع کرده بود .
         
        نمایشگاه را پیدا کردم و وارد شدم و سلام کردم . همین که نگاهش به من افتاد با طعنه گفت : علیکم ! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟ آفتاب از کدوم طرف سر زده که یاد ما افتادی و اینجا آمدی ؟ اگر چند دقیقه دیرتر آمده بودی من رفته بودم . آخر چک هایی دارم که باید وصول کنم . از طرفی شاگردم هم امروز مرخصی گرفته و دست تنها هستم . حالا اگر کاری نداری همین جا باش تا من به بازار بروم و برگردم ، یک ساعت بیشتر طول نمیکشد .
         
        او رفت و من ماندم و آن همه مال و منال و ثروت که برای برادرم بود ، بغض گلویم را گرفت ، قلبم تیر کشید و تصوّر آشفته حالی های من و رفاه و بی خیالی های او امانم را برید .
        رو به آسمان کردم و گفتم :
        ای خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم ، او در نهایت آسایش و رفاه است و من که جوانی ام را صرف آموختن علوم دینی کرده ام ، لحظه ای نیست که با فقر و نداری و شرمندگی دست و پنجه نرم نکنم . تو را به عزت و جلالت که بیش از این شرمنده این و آنم نکن و چنان ثروتی به من بده که پناهگاه بندگان نیاز مند تو باشم و از این ثروت ، همه را بهره مند سازم که برای مرد ، هیچ دردی بدتر از تندگدستی و شرمندگی حاصل از آن نیست . 
        در این هنگام بود که نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار مرا صدا میزند ! ! ! و حسّی غریب از درون به من میگفت که گوشی را بردار و با خدا دو سه کلمه ای درد دل کن . 
        گوشی را برداشتم و نا خودآگاه بدون اینکه حواسم باشد که چکار میکنم پشت سر هم چند شماره گرفتم . صدایی در گوشی تلفن پیچید که با سرعت میگفت : الو ! بفرمائید ! الو الو 
        از کاری که کرده بودم پشیمان شدم و خواستم که گوشی را قطع کنم که شنیدم صدایی ملتمسانه می گفت : تو رو خدا قطع نکن ! ما منتظر تلفن شما بودیم و به کمک شما احتیاج داریم . لطفاً نشانی خود را به ما بگویید و ما را از این انتظار بیرون بیاورید . مگر نمیخواستید که با خدا درد دل کنید ؟ 
         
        ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد ، از کاری که کردم به قدری پشیمان شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم . با خود می گفتم : 
        خود کرده را تدبیر نیست ، آخر این چه آبروریزی بود که کردی ؟ چه کسی با خدا تلفنی صحبت کرده که تو دوّمی اش باشی ؟ اصلاً  مگه خدا تلفن داره ؟  واقعاً که از یک روحانی این کارها بعید است .
        از اینها گذشته ، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا میدانست که من میخواهم با خدا درد دل کنم ؟ ثانیاً چرا التماس میکرد که من گوشی را قطع نکنم و به آنها کمک کنم ؟ 
         
        نمیدانم چند دقیقه بود که در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان ماشین مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقّف کرد و راننده آن با لباسِ فرم با عجله از ماشین پیاده شد و در عقب سواری را باز کرد و چند لحظه بعد پیرمرد موقّری با لباسی گران قیمت و زیبا  بیرون آمد . از سر و وضعش پیدا بود که از طبقه اشراف و ثروتمندان است . 
         
        پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد که آدرس را درست آمده اند ، پیر مرد با گام های شمرده به سمت مغازه حرکت کرد . 
        در آن لحظات با سردر گمی عجیبی دست به گریبان بودم و اینطور به خود دلداری میدادم که شاید برای خرید قالی آمده باشند .
        به هر حال آنها داخل مغازه شدند و من که در کنار درِ ورودی ایستاده بودم ضربان قلبم به تندی می زد و هیجان عجیبی داشتم  . پیر مرد همین که چشمش به من افتاد گفت :
        این مغازه مال شماست ؟ گفتم : نه ، تشریف داشته باشید صاحب مغازه تا دقایقی دیگر می رسد . 
        پیر مرد با مهربانی پرسید : شما نبودید که نیم ساعت پیش به خانۀ ما زنگ زدید ؟ 
        خواستم عذری بیاورم و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم پوزش بطلبم ، ولی با درنگی که از خود نشان دادم ، پیرمرد آنچه را که باید بفهمد فهمید و جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت :
        خدا را شکر که گمشدۀ بانو را پیدا کردم و بعد به رانندۀ خود تَشر زد که چرا معطلی ؟ آقا رو راهنمایی کن ! بانو منتظر است . 
        هر چه از رفتن خود داری میکردم ، اصرار پیر مرد بیشتر می شد و در همین اثنا بود که برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی چطور به من التماس میکند که مهمان آنها شوم و من امتناع میکنم . سرانجام تصمیم گرفتم که پیش از آنکه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود به همراه پیرمرد بروم . 
        فراموش نمیکنم هنگامیکه می خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد اشرافی به احترام من ، شخصاٌ درب ماشینِ مدل بالای خود را باز کرد و با خواهش و تمنّا  من را وارد ماشین کرد برادرِ مغرورم بیخ گوش من گفت : حالا میفهمم که چرا ما را تحویل نمیگرفتی !ای کاش خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض ، یک مرید پرو پا قرصی مثل این پیرمرد اشرافی نصیب من میکرد . 
         
        امّا فراموش کرده بود که او بود که تمایلی به دیدن من نداشت و طلبه شدن من را گناه نابخشودنی میدانست . اگر من تمام عمرم را فقط به شکرانۀ آن لحظه فراموش نشدنی صرف کنم ، مسلّماً از عهدۀ آن بر نمی آیم . خدا کریم است و چاره ساز و ما بندگانی کفور و ناسپاس . 
         
        خلاصه که سوار ماشین شدیم و با سرعت از خیابان ها عبور میکردیم و و من ابداً حرکتی را احساس نمیکردم ، انگار سوار کشتی شده شده بودم .
        از پیچ شمران هم گذشتیم و راننده پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجّر،  سواری را به سمت خانۀ ویلایی بسیار بزرگی که دو نگهبان با لباس فرم در سمت راست و چپ دربِ آن ایستاده بودند هدایت کرد .
         
        نگهبانان به محض دیدن سواری ، درب را باز و به  پیرمرد ادای احترام کردند .
         
        از خیابان نسبتاً عریضی که فوق العاده زیبا بود گذشتیم و به یک ساختمان مجلّل و باشکوه که بیشتر شبیه یک قصر بزرگ بود رسیدیم و وارد آن شدیم . در محوّطه قصر ، تعداد زیادی خدمتکار، همه با یک لباس فرمِ واحد ، مشغول به کار بودند  
         
        از درب شمالی قصر وارد آن شدیم .
         
        درون قصر ، در نهایت شکوه و زیبایی بود و واقعاً همه چیز آنجا زیبا بود . بسیار زیبا
         
        پیرمرد گفت : لطفاً چند لحظه منتظر باشید ، الان خدمت میرسم !
         
        خوب بخاطر دارم که در آن لحظات ، از فرط حیرت و هیجان ، قادر به سخن گفتن نبودم و آرزو میکردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد . 
         
        انتظار من چندان طول نکشید و پیرمرد که دقایقی پیش ، مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی میکرد با کمک خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند وارد شدند . 
         
        آن خانم ، همین که به چند قدیمی من رسید . با دیدن من ، فریادی کشید و از حال رفت . خدمتکاران ، دویدند و آب قند و گلاب آوردند ، دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد رو به پیرمرد کرد و گفت : 
        به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل  و قیافه دیشب در خواب به من نشان دادند . خودشه ! 
         
        به پیرمرد گفتم : آیا وقت آن نرسیده که مرا از این سردرگمی و حیرت نجات دهید و بگویید که جریان چیست ؟ 
         
        اینجا کجاست ؟ 
        چرا من را اینجا آوردید ؟ 
        شما کی هستید ؟ 
        این خانم کیست ؟ 
         
        پیرمرد گفت : این خانم همسر من هستند . پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود ، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود وصیّتی کرد که باید از زبان خود او بشنوید .
        همسر او که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند گفت : پدرم در دقایق واپسین عمر خود مرا به اتاق خویش فراخواند و گفت : تو تنها وارث منی و تمام و ثروت کلان من از این پس متعلّق به تو خواهد بود . من در این لحظات آخر در قبال این همه مال و ثروت هنگفتی که برای تو میگذارم از تو فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اوّلین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی . 
         
        گفتم : تقاضای شما هرچه باشد انجام خواهم داد .
         
        پدرم گفت : صندوقی در زیر تخت من است . پس از مرگ من ، آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت کن . تقاضای من از تو همین است و بس . 
         
        متاستفانه پس از مرگ پدرم ، به خاطر رفت و آمد های زیاد و مشغول شدن به رسیدگی به ما یَملَک فروان پدرم ، وصیّت ایشان را فراموش کردم . 
         
        دیشب در عالم خواب ، صحنه ای وحشتناک و دلخراش را به من نشان دادند که تا عمر دارم از یاد من نخواهد رفت !!! 
         
        در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی می کنند و او مرتّب التماس میکند که من تقصیری ندارم ! دخترم کوتاهی کرده است . در آن هنگام ، نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت : دیدی چه به روز من آوردی ؟ مگر به من قول نداده بودی که در اوّلین فرصت به تنها تقاضای من عمل کنی ؟ 
        چرا محتویات صندوق را به نیاز مندان ندادی ؟ 
        در آن لحظات میخواستم که زمین دهان باز کند و مرا ببلعد چون از شدّت شرم نمیتوانستم به صورت پدرم نگاه کنم . و پدرم در حالیکه دو مأمور عذاب میخواستند او را ببرند به من گفت : دخترم به این آقا خوب نگاه کن ! این آقا فردا رأس ساعت 9 صبح ، از شدّت فقر و درماندگی و نا امیدی گوشی تلفن را برمیدارد تا با خدا دو سه کلمه درد دل کند . لطف خدا شامل حال من میشود و شماره ای که میگیرد شماره خانۀ شماست . 
        تو باید گوش بزنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی که آخرین فرصت است . 
        تو باید آن صندوق را تمام و کمال به این شخص بدهی ! 
        به طرفی که پدرم اشاره کرده بود نگاه کردم و دیدم شما با همین لباس و همین شکل و قیافه آنجا ایستاده اید و به من نگاه میکنید . 
        با وحشت از خواب پریدم و ماجرای خواب خود را با شوهرم در میان گذاشتم و خودم کنار تلفن نشستم و برای رسیدن ساعت 9 ، لحظه شماری میکردم  و تردیدی نداشتم که این خواب ، صادق است . 
        تا اینکه ساعت ، 9 شد و شما زنگ زدید و شوهرم بلافاصله گوشی را برداشت و  بقیّه ماجرا ...
        چند دقیقه پیش هم که شما رو دیدم ، دقیقاً همانی بودید که دیشب در خواب به من نشان دادند و لذا از حال رفتم . 
         
         
        من نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم و اصلاً نمیتوانستم اتفاقات افتاده شده را هضم کنم . مگر میشود ؟ منِ طلبه ای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران ، جرأت بیرون آمدن از خانه خود را نداشتم  ، حالا در موقعیّتی هستم که یکی از ثروتمند ترین خانواده های اشرافی تهران ، عاجزانه از من میخواست که صندوقی از پول و جواهرات را از آنها بپذیرم. 
        راستی مگر دیشب چه اتفاقی افتاده بود که من لایق این عنایت بزرگ از جانب پروردگار عالم شوم ؟ جز اینکه از ته دل خدا را صدا زدم و سحرگاه با گریه و ضجّه  ، به ساحت مقدّس حضرت معصومه ( س ) توسل کردم .
         
        به دستور بانوی خانه ، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را شخصاً باز کنم و من پس از دو رکعت نماز و سپاسگذاری از این همه لطف و محبّت خداوند ، دربِ صندوق را باز کردم . محتویات صندوق از این قرار بود : 
         
        الف - یکصد هزار تومان پول نقد !
         
        ب - یکصد و پنجاه عدد سکّه طلا !
         
        ج - پنجاه قطعه الماس و جواهر !
         
        د - سند مالکیّت قطعه زمین مرغوبی به مساحت 20 هکتار در شمال تهران ! 
         
        ی - نوزده قطعه عتیقۀ قیمتی ! 
         
        سپس به دستور بانو ، سر دفتری را به آنجا احضار کردند و فی المجلس مالکیّت زمین یاد شده را به نام من کردند و من پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه رانندۀ او به سمت قم حرکت کردیم .
         
        هنگامیکه به قم رسیدیم ، به راننده گفتم : نزدیکی میدان آستانه توقّف کند و من پس از تشرّف به حرم مطهّر کریمه اهل بیت حضرت معصومه ( س ) با عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از لطف و عنایت آن حضرت در گشودن گره کور زندگی ام ، در آن مکان مقدّس با خدای خود پیمان بستم که از ثروت بی حسابی که نصیب من شده در برطرف کردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق خدا در آنست ، مصرف نمایم . 
         
        اوّلین کاری که پس از مراجعت به خانه انجام دادم ، پرداخت بدهی هایی بود که امانم را بریده بود و بعد ، خانۀ نقلی کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال ها سختی و خانه به دوشی  در خانه ای که متعلّق به خودم بود سکونت دادم . 
         
        از فردای آن روز به بعد با مراجعه به افراد آگاه و خدمتگزار و منصف در قم و تهران به تدریج سکّه ها و سنگ های قیمتی و عتیقه ها و زمین بیست هکتاری را به قیمت روز فروختم و مبالغ آن را به حسابی که در یکی از بانک ها باز کرده بودم واریز کردم .
         
        سپس ضمن مشورت با افراد خبره و کاردان ، نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه گذاری کردم که منافع قابل ملاحظه ای داشت .
         
        با نیم دیگر آن هم چندین باب دار الایتام ، دبستان ، دبیرستان ، مسجد و درمانگاه و داروخانۀ شبانه روزی احداث و آب آشامیدنی و بهداشتی چندین روستا را با صد ها متر لوله کشی تأمین کردم و از آن روز تا کنون با منافع و سود سرمایه گذاری هایی که کردم هزینۀ تحصیلی ده ها کودک بی سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالیه و نیز هزینه های جاری چندین مؤسّسه عام المنفعه را پرداخت میکنم و آمار دقیق و تفصیلی این خدمات را به تفکیک در کتابی که پیش روی شماست ذکر کرده ام و آرزو میکنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه میکنند در گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندی های آنان ، اهتمام بیشتری از خود نشان بدهند . 
         
         
        و من که در این مدّت محو سخنان او شده بودم ، برخاستم و بر دستان پر مهرش بوسه زدم و پس از صدور مجوّز چاپ ، از او خواستم که مرا تا محلّ چاپخانۀ حکمت همراهی کند .
         
        هنگامیکه به چاپخانۀ حکمت رسیدیم او را به آقای سید یحیی برقعی مدیر چاپخانه حکمت معرّفی کردم و از آن دوست شاعر و سخن شناس خود خواستم که بدون در نظر گرفتن نوبت و با در نظر گرفتن تخفیفات ویژه ، کتاب او را چاپ کند و در پخش و فروش آن نیز از هیچ کوششی فرو گذار نکند ، تا من و او نیز سهم ناچیزی در این امر خدا پسندانه داشته باشیم .
         
        و امروز که این سطور را مینگارم حدود سی و چهار سال از آشنایی من با آن روحانی خدوم و خود ساخته میگذرد ولی سالهاست که از او بی خبرم اگر به رحمت خدا رفته باشد علوّ درجات او را از خداوند منّان آرزو میکنم  و اگر در قید حیات باشد ، از صمیم دل دعای خیر خود را بدرقه راهش میکنم و میگویم :
         
        هر کجا هست خدایا به سلامت دارش .

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۲۴۰ در تاریخ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2