سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 15 خرداد 1403
  • قيام خونين 15 خرداد، 1342 هـ ش
  • زنداني شدن حضرت امام خميني -ره- به دست مأموران ستم شاهي پهلوي، 1342 هـ ش
28 ذو القعدة 1445
    Tuesday 4 Jun 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      سه شنبه ۱۵ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت چهاردهم
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ ۲۲:۳۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۲ | نظرات : ۰

      فصلهاي يك زندگي
      نويسنده: ژيلا شجاعي
      فصل چهارم (ازدواج ) قسمت چهاردهم
      ستاره داد زد صبرم اندازه اي داره مامان، بعد در اتاقش رو بست. خيلي گرسنه بود اما لقمه از گلوش پايين نمي رفت سرش رو روي ميز گذاشت. گريه و زاري رو شروع كرد و انقد گريه كرد كه اشك از گوشه چشماش به روي ميز چكيد . نيم ساعت نگذشته بود كه از خستگي خوابش برد. تا صبح همونطوري خوابيد. ساعت يك ربع از نه صبح  گذشته بود. دست و پاهاي بي حسش رو  تكاني داد. بخاطر گريه عصبي ديشب سردرد شديدي گرفته بود. به سختي سرش رو بالا آورد و به ساعت اتاقش نگاه كرد. دست راستش رو محكم روي سرش فشار داد و بعد بي رمق گفت: واي ساعت داره ده مي شه ديرم شد. با اينكه سرش خيلي درد مي كرد بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست. لباس پوشيد. مادر كه تو آشپزخونه بود گفت: ستاره تعطيلي امروز. ستاره با تندي گفت: نه خير خانم خانما چرا بيدارم نكردي؟ مادر گفت: والا هميشه خودت بيدار مي شدي مادر. خودت مي رفتي سر كار. من گفتم شايد نمي ري؟ ستاره نگاه تندي به مادر كرد برگشت به اتاقش و كيفش رو برداشت و تو كيفش دنبال قرص گشت. قرص رو پيدا كرد و رفت تو آشپزخونه يه ليوان آب برداشت. مادر گفت: اي واي دخترم ناشتا قرص نخور معدت اذيت مي شه. ستاره قرص رو با يه ليوان آب خورد و گفت: پس چكار كنم؟ از دست اين سردرد لعنتي. مادر يه لقمه درست كرد و به دست ستاره داد. ستاره لقمه رو از مادر گرفت و داخل كيفش گذاشت و گفت: مامان من رفتم بعد در حاليكه دم در مي رفت تا كفشاش رو پاش كنه گفت: مامان برام دعا كن. مادر گفت: اي واي دخترم من هميشه براي تو و جووناي ديگه دعا مي كنم . بعد اومد جلو و كيف ستاره رو ازش گرفت و يه سيب و پرتقال رو گذاشت تو كيفش و ستاره كفشاش رو پاش كرد و به مادر گفت: مي دونم مامان ببخشيد. من ديشب با شما بد رفتار كردم. بعد گفت: خودم مي دونم كه رفتارم بد بود بعد صورت مادرش رو بوسيد. مادر گفت: اي واي ستاره جون با كفش نيا رو فرش ! بعد در حاليكه تازه متوجه شده بود كه ستاره بوسش كرده. رفت جلو و پيشوني ستاره رو بوسيد و گفت: عزيزم خدا خوشبختت كنه گلم. ستاره در رو باز كرد و خداحافظي كرد. مادر در حاليكه چشماش رو قطره اي اشكي پر كرده بود گفت: برو به اميد خدا. بعد از رفتن ستاره مادر در رو بست و  گفت: خدايا خودت اين دختر خوش قلب رو خوشبخت كن.
      ستاره به دفتر كه رسيد خدا خدا ميكرد كه آقاي طارمي نباشه. همين كه وارد دفتر شد به خان بابا كه گوشه آبدارخونه ايستاده بود خيلي آهسته گفت: مدير هست؟؟ خان بابا بلند گفت: نه خانم . ستاره نفس راحتي كشيد و رفت به اتاقش. خان بابا براش چايي آورد. ستاره گفت: زنگ نزده رئيس؟ خان بابا گفت: چرا خانم زنگ زد سراغ شما رو گرفت گفتم: هنوز نيومدين. ستاره با تندي گفت: خوب ديگه ؟ خان بابا ادامه داد؟ گفتن كه امروز جايي جلسه هستن تا آخر وقت نمي يان.
      ستاره كه با خوردن قرص كمي سردردش آروم شده بود خودش رو با كار مشغول كرد. ساعت يازده بود كه آقاي طارمي زنگ زد. ستاره گفت: بله قربان؟ آقاي طارمي گفت: نبودين شما؟ كجا بودين؟ ستاره با منو من گفت: ببخشيد يه كم كسالت داشتم . آقاي طارمي ادامه داد خوب كسي كه نيومد كسي كه با من كار نداشت؟ ستاره گفت: نه قربان نه رئيس . آقاي طارمي گفت: خانم كسالت داشتين نمي اومدين خوب زنگ مي زدين اطلاع مي دادين؟ !! ستاره گفت: يه كم بهتر شدم ديگه ببخشيد  ديگه يك ساعت و نيم با تاخير اومدم. آقاي طارمي گفت: خانم موهبي من يه جلسه بيرون دارم تا آخر وقت نمي يام بعد خداحافظي كرد. ستاره كه كمي حالش بهتر شده بود با خودش گفت: خدايا چكار كنم با اين مرد اوسكول نمي دونم چي پيش مي ياد بالاخره با اين ديوونه كارم به تيمارستان نكشه خوبه. بعدش با ناراحتي گفت: خدايا خودت كمكم كن من كه نمي تونم از اين اوسكول طلاق بگيرم يعني طاقت حرف مردم و رو ندارم . بعد دوباره آهسته گفت: مردم چي مي گن واي اگه طلاق بگيرم مسخره عام و خاص مي شم همش مي خوان حرف هاي صد تا يه غاز بزنن . ستاره براي اينكه آروم بشه خودش رو با كار مشغول كرد. ساعت چهار بود كه ستاره رفت تو آبدارخونه . خان بابا مشغول جمع و جور كردن بود. ستاره گفت: خوب چه مي كني با كار تازه ات. خان بابا گفت: مشغوليم ديگه خانم موهبي، شما محبت دارين. ستاره گفت: اينجا كارت كمتر شده نه؟ خان بابا گفت: بله خوب. ستاره گفت: سعي كن بري درست رو بخوني . بيسوادي خيلي بده. خان بابا سرش رو پايين انداخت. ستاره گفت: بيسوادي خيلي آدم رو از زندگي عق مي ندازه من خواهرانه نصيحتت مي كنم . آدمايي هستند كه تو پنجاه سالگي رفتن دانشگاه تو كه سني نداري برو شبونه بخون . بعد گفت: بخدا انقد زود مي گذره الان ام كه وقتش رو داري. خان بابا سرش رو بالا آورد و با مهربوني به ستاره نگاه كرد و گفت: باشه خانم روش فكر مي كنم . ستاره ديگه چيزي نگفت رفت تو اتاق و كيفش رو برداشت بعد در حاليكه از دفتر بيرون مي رفت گفت: خان بابا من دارم مي رم . خان بابا گفت: بله خانم تشريف مي بريد . خواهش مي كنم خوش اومدين.ستاره توي راه همش فكر مي كرد به اينكه عاقبتش با بابك به كجا كشيده مي شه. دم خونه كه رسيد با خودش گفت: ولش كن بابا خدا بزرگه.به خونه كه رسيد لباسشا رو در آورد و خودش رو با كامپيوترش مشغول كرد. مادر تو آشپزخونه مشغول درست كردن غذا بود. بين دختر و مادر هيچ حرفي رد و بدل نشد. ساعت نزديك هشت بود كه مادر از توي حال بلند گفت: راستي ستاره امشب بابا مي ياد خونه؟ ستاره رفت تو حال و روي مبل نشست و گفت: چطور وسط هفته؟ مادر گفت: نمي دونم صبح از كارخونه زنگ زد گفت امشب مي يام. ستاره رفت تو آشپزخونه و يه بشقاب برداشت و كمي ميوه توي بشقاب گذاشت و با يه چاقو و پيش دستي رفت نشست روي مبل و شروع كرد به پوست كندن ميوه. مادر گفت: ستاره جون مي بينم كه سرحال هستي خدا كنه هميشه اينطوري باشي. ستاره گفت: چطور مگه؟ مادر گفت: آخه هميشه توي اتاقت مي ري و در رو مي بندي. چي شده كه امروز ور دل من نشستي. ستاره سيب رو با چاقو قاچ كرد و اون رو روي نوك چاقو نگه داشت و به مادر گفت: بفرمائيد سيب. مادر سيب رو گرفت و گفت: ممنون دختر گلم. ستاره خنديد و گفت: چه كنم مامان آخه از ديشب كه با تو اونطوري رفتار كردم خيلي دمغ شدم . اما دست خودم نبود. مادر گفت: اي بابا ستاره جون من مادرت هستم. مادر كه از دخترش دلخور نمي شه. مادر و دختر مشغول صحبت بودند كه پدر كليد انداخت و وارد شد. ستاره از جا پريد و گفت: بابا چه عجب چشممون به جمال شما روشن شد. پدر كه دستهاي سياهش رو روي پيرهن خاك آلودش مي كشيد گفت: چه كنم دخترم گفتم يه شبم سه تايي شام بخوريم. ستاره گفت: بابا پس تا شما دستاتون رو بشورين و لباساتون رو عوض كنين من و مامانم سفره شام رو حاضر مي كنيم. پدر گفت: باشه باشه الان مي رم دستام رو مي شورم ببخشيد ببخشيد.
      ستاره اون شب به هيچي فكر نكرد. سه تايي شام خوشمزه اي رو كه مادر پخته بود خوردن و گل  گفتن و گل شنيدن. مادر وقتي فهميد باباي ستاره مي ياد از صبح لوبيا قرمز رو خيس كرده بود و براي شب يه قرمه سبزي جانانه درست كرده بود و باباي ستاره با هر قاشقي كه به دهانش مي برد به به و چه چهش به راه بود.
      بابا گفت: خوب چه خبر از اين پسره؟ مادر گفت: هيچي ديگه ديروز اومدن اينجا و گفتن بايد دنبال خونه باشن؟ ستاره كه هم سفره رو جمع مي كر و هم گوشش به حرفهايي بود كه بين پدر و مادرش رد و بدل مي شد گفت: بابا ديروز از بعدازظهر علاف خونه پيدا كردن بوديم. مادر گفت : آره راست مي گه بچم . پدر گفت: خوب آخرش چي؟ ستاره كه پارچ آب رو به آشپزخونه مي برد گفت: هيچي دست از پا درازتر!! بابا گفت: اي بابا براي چي؟ بعد ادامه داد. يعني خونه پيدا نمي شه. مادر گفت: آره بابا بنده خداها چند تا بنگاه رفتن . ستاره گفت: قرار شده كه خونه پيدا شد من برم با بابك ببينم. مادر گفت: حالا  نمي دونم چقدر پسره براي اجاره خونه كنار گذاشته. ستاره گفت: آره خوب نمي گن كه بابا؟ اصلا هيچي نمي گن كه آدم تكليفش رو بدونه؟ بابا گفت: خوب دخترم غصه نخور درست مي شه اين همه بنگاه كلي خونه است بابا تو اين شهر  بالاخره يكي اش قسمت دختر گل ما مي شه؟ ستاره گفت: اي بابا. خدا كنه بابا جون تو براي ما دعا كن. بابا گفت: آره بابا درست مي شه. بعد گفت: ستاره جون يه چايي براي من بريز بابا. ستاره رفت تو آشپزخونه و با سه تا چايي برگشت.
       
       
       
       

       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۰۴۸ در تاریخ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ ۲۲:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0