بنام خدا
مطلب شماره 10 : علامت شوم - مسافر خیال 7
**********************
من حدود یکسال به علت ماموریت کاری در یک استان دیگر بودم . بعد از برگشتن مادرم اطلاع داد که فروغ خانم گفته امشب بعد از شام به خانه ما می آیند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و به مادر گفتم که از آمدن من چیزی به آنها نگوید تا مثلا غافلگیرشان کنم .
سریع میوه و شیرینی گرفتم و آماده شدیم . اردیبهشت ماه بود باران می بارید . بعد از شام با هیجان زیادی منتظر ماندم.
ساعتهای بعد از شام نیز سپری شد ولی خبری از مهمانها نشد ... باران همچنان می بارید .
کم کم به ساعت 11 و 12 شب رسیدیم . همه ناامید شدند و آخرش خاموشی زده شد اما من در اتاق نیمه تاریک باز هم منتظر ماندم .
باران با شدت می بارید . گویی میخواست دنیا را سیل ببرد .
کم کم زمان از نصف شب هم رد شده اما من با دلخوری باز هم منتظرماندم .
در این حال صدایی مرا بخود آورد . صدای جیغ از بیرون بلند شد . با خود گفتم حتما از انتظار زیاد خیالاتی شده ام ...
اما نه ... باز هم صدای جیغ و داد بلند شد . باور کردنی نبود .. همه جور فکری بسرم زد . سریع بلند شدم و از بالکن بیرون را نگاه کردم ... باران با شدت تمام می بارید . هیچ چیز معلوم نبود .ولی صدای ضجه های دختری را می شنیدم که فریاد می زد و کمک می خواست .
جای معطلی نبود . با سرعت لباس پوشیدم و سه طبقه را یک نفس پایین رفتم .
آنجا با صحنه عجیب و ترسناکی روبرو شدم .
در کنار خیابان ماشینی توقف کرده بود و یک مرد نسبتا مسن، نازنین را گرفته بود و با خودش داخل ماشین می کشید . آن مرد ناشناس بود . نازنین جیغ میزد و نمی خواست با او برود .
کمی آنطرف تر فروغ خانم ایستاده بود و با بهت و حیرت به این صحنه نگاهی میکرد و هیچ عکس العملی نشان نمیداد ...
می خواستم به سمت آنها بروم اما پاهایم قفل شده بود . هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم ... خواستم فریاد بزنم ولی صدایی از گلویم خارج نشد . فقط دستهایم تکان می خورد ... هیچکس آنطرفها نبود . حتی ماشین هم عبور نمیکرد .
فقط باران بود که با شدت فرو می ریخت .
نازنین در یک لحظه خود را رها کرد و به سمت ما دوید . اما آن مرد اورا از پشت سر گرفت . او با شدت زمین خورد . مرد دوباره او را کشان کشان بطرف ماشین کشید . نازنین سرتاپا گل و لای شده بود و مقاومت میکرد .
هرچه تقلا می کردم به سمت آنها بروم ، نمیشد . مثل مجسمه شده بودم ... سعی کردم داد بزنم و کمک بخواهم اما دریغ از یک صدا ...
فروغ خانم هم غیر از تماشا، هیچکاری نمیکرد و گاهی ناامیدانه برمی گشت و به من نگاه میکرد .
تمام قدرتم را جمع کردم و در حالیکه با دستهایم اعتراض میکردم با آخرین نای خود فریاد کشیدم .... و به ناگاه با صدای خودم از خواب پریدم ...
خدای من ... من خواب بودم ... این صحنه های وحشتناک همه خواب بود ... وای ... باور کردنی نبود .
زود بلند شدم و بطرف بالکن رفتم . باران خیلی آرام شده بود و در محوطه هیچ خبری نبود
ساعت 3 نصف شب را نشان میداد ... در اوج ناراحتی و بیقراری بودم و از نگرانی خفه میشدم .
این خواب جز یک تعبیر شوم چه چیزی میتوانست داشته باشد ...
پایان قسمت هفتم ...