*(خاطره ..درد)*(۳)
^^^^^^^^^^^^^^^^^
سپس زیر بغل مرا گرفت ومرا سوار بر پشتش تمود وافسارش را بدستم داد وگفت
این الاغ کاه وجو زیادخورده وسیر سیر است تا فردا نیازبه کاه وجو ندارد سلام به پدرت برسان وسپس مارا از درب حیاط بیرون فرستاد الاغ که گویی بال دراورده بود بشوق شهر رفتن از لبه دره بسرعت راه افتاد ومن با وحشت تمام به ته دره نگاه میکردم واز ترس افتادن دودستی پالان را
چسبیده بودم وقتی به محل
( جا گالگه...جای گله)نزدیک به منزلمان رسیدیم الاغ با قدرت و
سرعت راه شهررادر پیش گرفت و
من هرچه افسارش را می کشیدم
که بطرف خانه برویم توجه نمی
کردمقداری از روستا دورشدیم از طرف مقابل یکی از روستاییان از صحرا برمیگشت گفت حمیدکجا؟میروی؟من با گریه گفتم ابن خر بحرفم گوش نمیگیره میخواد منو ببره شهرمردروستایی الاغ را نگه داشت وچوب (ترکه)نازکی که در دست داشت بمن دادوگفت بقول آقای مدیر(پدرم را میگفت) تانبا
شدچوب تر فرمان نبرد گاووخر بیا با این چوب بزن به گردنش مطیع میشه من افسار را بسمت خود کشیدم وبا ترکه ای که بدستم داد بگردنش زدم بر گشت وبهر شکل الاغ را بسمت منزلمان هدایت کردم الاغ به سرعت وارد حیاط ما شد واگر خم نمی شدم سرم رابه سقف درورودی حیاط میکوبیدداخل حیاط منیرخواهرم
کمک کرد پیا ده شدم پالانش را بر داشت عمو پاپی همسایه از صحرا مقداری شبدرتازه آورده بود کمی آورد جلو الاغ ریخت الاغ بوکشید وانگار مسخره اش آمد روی آن خوابیدوچندبارغلطخوردوپشت خودرا بزنین کشید.. وهمانجا عرعری سر دادوخوابید
ادامه دارد....
$$$$$$$
ازخاطرات
*(حمیدروزبهانی)*