سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 11 آذر 1403
  • شهادت ميرزا كوچك خان جنگلي، 1300 هـ ش
1 جمادى الثانية 1446
    Sunday 1 Dec 2024
    • روز جهاني مبارزه با ايدز
    مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

    يکشنبه ۱۱ آذر

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    *بی‌حوصله دو*
    ارسال شده توسط

    شاهزاده خانوم

    در تاریخ : جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۱۷
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۰۳ | نظرات : ۱۹۳

    سَر ِ شب رسیدیم *حوصله‌دون*، *بی‌حوصله* آروم بنظر می‌رسید و مثل روزایی که با حوصله بود رفتار می‌کرد؛ صبورانه و متین...
    با حالاتی که داشت حس کردم یه قدم به فراموشیت نزدیک شدم و با دُم ِ نَداشتَم گردو می‌شکوندَم.
    با خودم گفتم اگه اسم کتاب تا این حد رومون تاثیر گذاشته، خوندش چیکار می‌کنه؟ احتمالا یه شبه ره صد ساله‌رو می‌ریم و میگیم * هی *تووو* دیگه کیلویی چند؟*...
    اما اوضاع اونطور که پیش‌بینی کردم جلو نرفت و ناباورانه به چوخ رفتیم.
    راستشو بخوای با خوندن کتاب، *بی‌حوصله* مارو از اون ور بوم انداخت.
    وقت کتاب خوندن که می‌شد؛ بغل ِ شومینه، با یه دست زیر سرش، یه‌ور دراز می‌کشید و سراپا گوش می‌شد.
    یه وقتایی هم اُرد ناشتا می‌اومد که چی؟...
    _از این کتاب خوشم نیومد، یکی دیگه بخون...
    _برگرد از اول پاراگراف بخون...
    _این یارو همونی نبود که اسمش فصل دوم اومده بود؟ برو فصل دورو دوباره بخون...
    ولی از بَخت ِ بَدِش با من ِ سِرتِقی طرف بود که دستور توو کَتَم نمی‌رفت و کار خودمو می‌کردم.
    البته اونم دست کمی ازم نداشت؛ خیز برمی‌داشت و می‌اومد سمتم، یهو می‌دیدی وسط کتاب خوندن مثل سگ و گربه پریدیمِ به هم و گیس و گیس کِشی شده؛ حالا بماند این میون کی حرفِش به کُرسی می‌شِست‌.
    با تمام این جَنگولَک بازیا همه چی تقریبا خوب بود تا اینکه...
     
    *برید کنار هُنرمندی نشید*...
    عبارتیه که این روزا با تیپ‌های مختلف صدا از *حوصله‌دونم* در می‌آد. توی یه گُله جا سوار دوچرخه میشه و با صدای نکره‌ش تکرارش می‌کنه، پشت‌بندش هم یه سری صداهای عجیب و غریب در می‌آره و بعدش دکوراسیون *دون* رو تغییر میده و واسه اجرای نقشش آماده می‌کنه.
    باورت نمیشه، مثل یه بازیگر کارکُشته هالیوودی بازی می‌کنه، قطعا اگه تُرشی کمتر می‌خورد یه ستاره‌ای_ چیزی ازش در می اومد.
     
    یادم میاد اولین نقشی که اجرا کرد *بانو کاملیا* بود.
    از میون عشاق سینه چاکِش عاشق تو شده بود اما بخاطر انحرافات اخلاقی که گذشته داشت؛ پدرت با طرز فکر عهد دقیانوسش اجازه نمیده با هم بمونید، اونم یه مریضی کذایی گرفت و دراز به دراز افتاد و مُرد و تو در حسرتش خون گریه کردی.
     
    یه شب *مارگاریتا* شده بود.
    برای اینکه بهت برسه ملکه‌ی مجلس رقص شیطان میشه، شیطان هم بهش قول میده دست تو رو توی دستاش بذاره... اما چه گذاشتنی؟ رسیدن با اعمال شاقه اونم در سفر به جهان ابدی.
     
    یه بعدازظهر داغ با اندکی تحریف *اورسولا* شده بود. زندگی پُر فراز و نشیبی با هم داشتید، با یه گَله بچه‌هایی تُخس که هر کی ساز خودشو می‌زد. یکی از پسراتون جنگجوی بنامی بود که هر جا واسه مبارزه می‌رفت یه تخم ِ جنگ اونجا می‌کاشت. خلاصه هم مایه ننگتون بود هم سرافرازی.
    تهش خیلی غم انگیز تمام شد؛ تو دیونه شدی و بقیه عمرت رو به درختی بسته شدی تا بِپوسی...
     
    یکی از نقشاش که خیلی تکان‌دهنده بود *کتی اچ* بود. شما با همدیگه از بچگی توی یه مدرسه شبانه‌روزی خاصی بودید که فقط کاردستی درست می‌کردید و نقاشی می‌کشیدید... اما سلامتی‌تون خیلی براشون اهمیت داشت.. تا روزی که کاشف بعمل اومد؛ گنجینه‌های اهدای عضوشون هستید و بعد از گذروندن دوره مددکاری اعضای بدنتون رو اهدا می‌کنید. *بی‌حوصله*‌ی بی‌وجدان، چنان جوگیر شده بود که نذاشت وارد نقش مددکاریت‌شی، روی تخت بیمارستان خوابوندت و با یه چشم بهم زدن چهار عمل جراحی اهدای عضو روت انجام داد؛ بعدش با پرویی تمام مددکارت شد... دَستِ آخرم برد سینه قبرستون چالت کرد و مجلس ترحیم باشکوهی واست گرفت... روحت شاد!...
     
    از همه مهیج‌تر در عین حال وحشتناک‌تر روزی بود که *بیل بوفالو* شده بود.
    چِشِت روز ِ بَد نبینه!...
    نمی‌دونی باهات چیکار کرد!...
    اولش یه تیر حرومت کرد؛ بعدش سَر ِ سیم ثانیه پوستتو قِلفتی کند.
    از تو چه پنهون ارضا نشد، دست به کار شد و با همکاری *ولند (Woland)* زنده‌ت کرد، ایندفعه *دکتر لکتر* شد؛ یه روانشناس ِ باهوش و جانی...
    در نهایت مِتانت و خونسردی روی یه صندلی نشست، تورو هم جلوش نشوند و خوب بَرَندازِت کرد؛ چیزی نگذشت که هیپنوتیزم شدی، هر سوالی ازت می‌پرسید سریع جواب می‌دادی، بعد یهو جِنی شد، پرید روت و با دندونای تیزش دماغتو کند...
    شانس آوردی به موقع رسیدم و یه کشیده آبدار نثارش کردم وگرنه معلوم نبود زنده‌زنده چطور تیکه‌تیکه می‌شدی، هر چند واسه خاطر کاری که باهات کرد ته دلم عروسی بود.
    لُب ِ کلام؛ بلبشوییه بیا و ببین!
    رسما دیونه شده و رفته پی‌کارش...
    *بی‌حوصله*ی نادون با این رفتارش کاری کرد که نتونستیم توی قبرستون *فراموشی‌دون* دفنت کنیم و بیشتر تو گُلِستون ِ یادت که چه عرض کنم... تو منجلاب ِ یادت فرو رفتیم.
     
    *شاهزاده*

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۴۵۲۹ در تاریخ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    2