*ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ*
اگر ده بار هم خواندی بازم بخوان ،
حاجت روا می شی
داستانی زیبا از
*"علامه دهخدا"*
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا ،
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
«ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ !
کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ ، ﺍﺯ اصفهان ،
ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ ،
*ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ*!!!
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
« ای *ﺷﻴﺦ* ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ،
ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت !
*ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه*!
کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ اصفهان ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن !
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ:
*ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ*؟
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: *ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ*.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ،
*۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ*
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی *ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ*؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی *ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ*.
*ﺷﻴﺦ* ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: *ﭼﺸﻢ*
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی،
*ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمیشود*
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ:
*ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی*؟
ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند
ﺍﻭﻧﻮقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟
تازه من از خدا می خوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…!
تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم…؟
*شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت*
و گفت : *ای ملعون* …
اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…
تو فقط همین كاری كه گفتم و میكنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
*نماز* كه تموم شد شیخ رفت،
*بالای منبر رفت* و گفت:
نقل است ؛
*از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید*
و گفت :
*یا ابالحسن* بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم.
نمیكشه یا ابالحسن…!
چه خاكی توی سرم بكنم…!؟
ابالحسن گفت: پیاز کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی میكشه…!
غریزه جنسی زیاد میشه
از *رسول خدا*
شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با
*هفتاد هزار حوری بهشتی* میتواند ،
هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی میگوید :
*دیگه نبود*…؟!!!
خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین ،
یا كمرتون شله …!
پیازکربلا بخورین كه ،
*آب روی آتشه*!!!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود ،
*كه دیدم كسی پای منبر نیست*…!*
از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده…
رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمیشناخت كمك كردم ،
*تا نوبت یه پیرزن شد*…!
پیر زن مشهدی هم التماس میكرد ،
و میگفت:
*الهی خیر ببینی* ننه جان به مو ،
دو كیلو بده…!
*دعات مكُنُم ننه* …!
مو شوهرم چند ساله كه
*بخار مخار* ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره *حاجت موره بده* …!
خشك رفته دیگه ای زمین لامصب،
*بس كه آب نخورده*…!
خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول ،
هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو میشمره
كه *پیر زن دیروزی اومد گفت*:
*خیر ببینی الهی* ،
*پیاز کربلا نیاوردی هنوز*…؟
پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز *افاغه نكرد بی بی*…؟
پیرزن *خنده* ریزی كرد و گفت :
وا….*خاك عالم*...!
چه چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است *
از امام صادق* كه هر كس *پیاز کربلا* رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا كه محرَمی مگم:
دیشب بزور *لنگه كفش* دادم
یك كیلو پیازه *خالی خالی* خورد بعد جا انداختُم رو ایوون ،
خودم و آرایش كردم
*تا حاجی آمد*…!
*چه شبی بود دیشب*…
یاد شب *زفافُم* افتادم…….*آخی*…!
تا *سحر* داشت *بیل مزَد*
*آب مداد* ای زمین خُشكه ،
همچی *دلُم وا رفت* كه نَگو ننه….
خلاصه همه چیش خوب بود ولی *دهنش* خیلی بوی پیاز مداد…!
*غروب* باید برُم مسجد ببینم ای
*امام باقر* كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره *بوی پیاز نگفته*…!؟
خلاصه ننه *پیاز كه آوردی*
دو سه *كیسه* بفرست در خانه ما…!
*پیر بری الهی ننه*
داستان بالا رو *دهخدا* ،
تو کتابش آورده بود.
بعد از خواندنش خیلی ،
*به فکر فرو رفتم*...
هنوز همون ملت ،
*دوره قاجاریه هستیم*.......
مستحق همین زندگی....