سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پیاز
        ارسال شده توسط

        محمود فتحی چقاده

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۶۷ | نظرات : ۰

        *ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ*
        اگر ده بار هم خواندی بازم بخوان ،
         حاجت روا می شی
        داستانی زیبا از 
        *"علامه دهخدا"*
        ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
        « ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا ، 
        ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ» 
        ﮔﻔﺘﻢ: «چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟
        ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
        «ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ ! 
        کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ ، ﺍﺯ اصفهان ،
        ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ ، 
        *ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ*!!!
        ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ  ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
        « ای *ﺷﻴﺦ* ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ،
         ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت !
        *ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه*! 
        کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ اصفهان ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن !
        ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ:
        *ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ*؟
        ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: *ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ*.
        ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ:
        «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ،
        *۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ*
        ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی *ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ*؟
        ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی *ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ*. 
        *ﺷﻴﺦ* ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: *ﭼﺸﻢ* 
        ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی، 
        *ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمیشود*
        ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ:
         *ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی*؟
         ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ‌ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند
         ﺍﻭﻧﻮقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟ 
         تازه من از خدا می خوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…! 
        تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم…؟
        *شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت*
         و گفت : *ای ملعون* …
        اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…
        تو فقط همین كاری كه گفتم و میكنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
        *نماز* كه تموم شد شیخ رفت،
        *بالای منبر رفت* و گفت:
        نقل است ؛
        *از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید*
         و گفت :
        *یا ابالحسن* بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم.
        نمیكشه یا ابالحسن…!
        چه خاكی توی سرم بكنم…!؟
        ابالحسن گفت: پیاز  کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی میكشه…!
        غریزه جنسی زیاد میشه
        از *رسول خدا*
         شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با
         *هفتاد هزار حوری بهشتی* میتواند ،
        هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی میگوید : 
        *دیگه نبود*…؟!!!
        خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین ،
         یا كمرتون شله …!
        پیازکربلا بخورین كه ،
        *آب روی آتشه*!!!
        هنوز حرف شیخ تموم نشده بود ،
        *كه دیدم كسی پای منبر نیست*…!*
        از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده… 
        رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمیشناخت كمك كردم ،
         *تا نوبت یه پیرزن شد*…!
        پیر زن مشهدی هم التماس میكرد ،
        و میگفت:
        *الهی خیر ببینی* ننه جان به مو ،
        دو كیلو بده…!
        *دعات مكُنُم ننه* …! 
        مو شوهرم چند ساله كه
         *بخار مخار*  ندره دیگه …!
        ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره *حاجت موره بده* …!
        خشك رفته دیگه ای زمین لامصب، 
        *بس كه آب نخورده*…!
        خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول ،
        هم به من داد….!
        فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو میشمره
        كه *پیر زن دیروزی اومد گفت*:
        *خیر ببینی الهی* ،
         *پیاز کربلا نیاوردی هنوز*…؟
        پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز *افاغه نكرد بی بی*…؟
        پیرزن *خنده* ریزی كرد و گفت : 
        وا….*خاك عالم*...! 
        چه چیزا مپرسی تو…!
        پیاز فروش گفت: نقل است *
        از امام صادق* كه هر كس *پیاز کربلا* رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
        پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
        خوب حالا كه محرَمی مگم:
        دیشب بزور *لنگه كفش* دادم
        یك كیلو پیازه *خالی خالی* خورد بعد جا انداختُم رو ایوون ،
        خودم و آرایش كردم
         *تا حاجی آمد*…!
        *چه شبی بود دیشب*…
        یاد شب *زفافُم* افتادم…….*آخی*…!
        تا *سحر* داشت *بیل مزَد*
         *آب مداد* ای زمین خُشكه ،
         همچی *دلُم وا رفت* كه نَگو ننه….
         خلاصه همه چیش خوب بود ولی *دهنش* خیلی بوی پیاز مداد…!
        *غروب* باید برُم مسجد ببینم ای 
        *امام باقر* كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره *بوی پیاز نگفته*…!؟
        خلاصه ننه *پیاز كه آوردی*
         دو سه *كیسه* بفرست در خانه ما…!
        *پیر بری الهی ننه*

        داستان بالا رو *دهخدا* ،
        تو کتابش آورده بود.
        بعد از خواندنش خیلی ،
        *به فکر فرو رفتم*...
        هنوز همون ملت ،
        *دوره قاجاریه هستیم*.......
        مستحق همین زندگی....

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۵۷۶ در تاریخ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0