وقتی که به شناخت ِ حقیقت و حقیقت ِ شناخت، پی بردم...
***
همیشه فکر میکردم، شناخت، از خودیهاست...
هرگز به ذهن ِ احساسم خطور نمیکرد که شناخت، گاهی از دوستی زیاد، دشمن میشود. چرا که این نوع شناخت، دنیای رویاها را متلاشی میکند.
رویاهایی که تا چند دقیقه قبل از افشای حقیقت، آرام و دوست داشتنی بود.
خوب میدانم که همهی شناختهای حقیقت در این شناخت ِ هولناک، جای نمیگیرد، اما همین مقدار، گاهی تمام دنیایت را زیرورو میکند؛
تا جایی که آرزو میکنی کاش نسبت به بعضی امور، حقیقت، زیرکانه پنهان میشد و شناخت میسر نبود، هیچ راهی وجود نداشت که بشناسیم که بفهمیم، چه در پشت نقابها پنهان شده است تا آرام و سبکبال در هوای این بیشناختیها پرواز کنیم و سرخوش و سربههوا، زندگی!
کاش میتوانستم، چشمان ِ احساساتم را، روی این شناختها ببندم و مانند گذشته، آسوده و رها، با فکرِ اینکه همه خوب هستند، آزادانه پرواز کنم.
کاشهای زیادی در پس این شناخت ِ اجباری نهفته است که قلبم را به طرز فجیعی چنگ میزند.
آگاهی از شناختهایی که آسیبرسانند اما، این آسیبها بسیار دورتر از آنی هستند که در تصور بگنجد.
پس با این حساب، بنظر گاهی نیاز نیست، از حقیقتهای بیمقدار آگاه باشیم و به شناخت ِ این حقیقتها برسیم.
*شاهزاده*
پی.نوشت:
منطق، خودش خواست سنگ صبورِ احساسم باشد، بشنود و دم نزند.
***
وقتی در فکرم نوشتن این پست نقش بست، منطق، کنارم ایستاده بود و پستوی فکرم را میخواند، اما لب تر نکرد تا مرا منصرف کند.
خود را در آغوشش جای دادم و آرام آرام گریستم.
هرچه بود، منطق بود؛ شاید احساس نداشت، اما آگاه و عاقل بود. میدانست که گاهی به احساس و حرفهای صد من یه غازش باید بها داد تا احساس ِ سرخوردگی از دلشکستگیهای شناخت اجباری، از بین برود و غم ناشی از این درد، پس از مدتی به شادی تبدیل شود.
او میدانست که گاهی، فقط، باید گوش بود و گوش... تا هر آنچه باعث آزار روح میشود، بیرون بریزد تا مبادا با تلنبار شدن آن شناختهای وحشتناکِ ناگهانی، روح، به هرزگی رود و دیگر امیدی به بازگشتش نداشته باشد.
*شاهزاده*