جمعه ۹ آذر
ایرسا
ارسال شده توسط فریباایازی روزبهانی در تاریخ : سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۹ | نظرات : ۵
|
|
آفتاب:
خط باریک عرق آرام از پیشانی اش سر می خورد .پرز از نوک تراشیده ی قلم می گیرد.نفس عمیقی می کشد و می گوید: شعری خواندم که....مکثی می کند نوک قلم را درون دوات می برد وادامه می دهد؛
به گمانم.. این بود از درد نوشتن و با درد زیستن با مردم بی درد نمی دانی چه دردی ست.
گفتم : شعر مهرداد اوستا ست
و شعررا با وزن صحیح برایش می خوانم:
"از درد سخن گفتن و از درد نوشتن با مردم بی درد ندانی که چه دردی ست"
سرش پایین است و همچنان که مشق می کند به نشانه ی تأیید سرش را تکان می دهد :گویی عمدی درد و تکرار می کنه. ولی ما یکباره درد و می کشیم تااز مغز استخون قلم صداشو بشنفیم.
عینکش را از چشم برمی دارد خطی را که مشق می کند دور تر می گیرد .چشم راستش را تنگ می کند تا سیاه مشق" درد " را ورانداز کند ورق را می تکاند فوت می کند وقتی نگاهش به سوی من برمی گردد در گوشه ی چشمانش چیزی ست که تصویر گذشته ام را تداعی می کند با تبسم همیشگی اش می گوید :هیچ شعری تو ذهنم نمی مونه . کاش می موندی
- :دست زیاد بود
- دست زیاده ولی هردستی مال این کار نیس.
از آخرین باری که صدای خرت خرت قلم را روی کاغذ شنیدم ده سال می گذشت.
دستی به کار داشتم و به واسطه همین هنر، ذهنم پر بود ازاشعار شاعران کهنه و نو.
-هنوزم دستت به کارمیره ؟
- نه مثل قدیما !
- نوشتنش راحتره یا دیدنش ؟
به این زودی منتظر شنیدن این سؤال نبودم با دستپاچگی پاسخ می دهم :تا با درد نخوابی و باهاش صحبت نکنی نمی تونی ببینیش و اگر نبینیش باید بزاری و بری.
چشمان تنگ شده اش گواهی می داد چیزی از حرفهایم را نفهمیده
می خندد:نه سوفیست م شدی
بی صبرانه پاسخ می دهم :ولی درک آدما دروغ نمیگه...
دوباره ریز می خندد لیوان چای آلبالویی رنگ را مقابلم می گذارد؛
معلوم بود فلسفه همچنان خوراک همه این سالهای او بوده.
جرعه ای از چای می نوشم و می گویم :-فقط ادراک خودم نیس من با درد می خوابم.
-همه اینا رو مدیون همون روزی ام که بهم گفتی زندگی فلسفه ی خودش رو داره با درد یا بدون درد میشه خندید . همین که درد یه گوشه ای آروم گرفت باید بری بازار ردش رو بگیری و برگردی. رخت چرکاتو بشویی بعدش یه چای دبش برای خودت بریزی و یه نفس سر بکشی. وقتی درد نیس ناغافل زندگی رو بغل بزنی بزاریش کنار پنجره و تو یه قاب کوچیک همه چی رو اونطوری که دوس داری ببینی.
منم رفتم تا پیداش کنم بغلش کنم و بزارمش تو قاب زندگی.
"ایرسا" وقتی به چشمای کسی نگاه می کرد تصور می کردی ذهنت را می خواند و من موقع ادای آخرین کلمات ، به ته مانده ی لیوان چای چشم دوخته بودم و با تکانه های سلف چای سرگرم شدم.
ایرسا عینکش را از روی صورتش بر داشت چشمانش را مالید .
و من از سکوتش استفاده می کنم و می خوانم.
"دردم از یار ست و درمان نیز هم"
صدایم ایرسا را از عالم خود جدامی کند. لبخند زنان به طرف میز کارش می رود همان میز رنگ و رو رفته ی شکلاتی با صندلی چرخدارآبی .
از آخرین باری که دیده بودمش قامتش خمیده تر شده است.
آخرین خطش را مقابلم می گذارد"ارغنون! سازفلک رهزن اهل هنرست" .
حس عجیبی در ذهنم غل می زند.می توانستم صدای قلم ایرسا را موقع نوشتن آن مصراع بشنوم...
ساعتی ست دفتر کار ایرسا را ترک کرده ام. آخرین نگاه و آخرین جمله اش در گردونه ی ذهنم می چرخد:اگه تا ته دنیا هم بری! به ایستگاه آخر نمی رسی!
خودم را به مترو می رسانم .ایستگاه شلوغ است. با سیل جمعیت به داخل کوپه پرت می شوم. در ایستگاه بعدی دست فروشان با سیل جمعیت داخل می شوند. فوج فوج مسافرداخل و خارج می شود پیرمردی ساک چرمین خود را بین پاهایش جا داده و با حرکت مسافران مانند تک درختی خشکیده تکان می خورد.
جوانی با مو های تراشیده ریش سیاه بلند، هندزفری به گوش از جایش برمی خیزد جایش را به پیرمرد می دهد و خود به سمت در کوپه راه می افتد.
به محض رسیدن به ایستگاه مفتح با حرکت مسافران به خارج کوپه هدایت می شوم مسافران مضطرب ،شتابان به سمت خروجی های مترو درحرکتند
همان پیرمرد با ساک چرمی بین جمعیت است .آرام به سمت خروجی می رود.
مسافران بین خطوط مترو در رفت و آمد هستند با خود می اندیشم:
اینقدر در ایستگاه پا به پا می شویم.تا به آخر خط برسیم.
. گاهی در ایستگاه زندگی از خط یک به خط دو می رویم . می خواهیم خطوط را پشت سر گذاریم شاید زودتر به ایستگاه آخر برسیم . در میان خطوط، سرگردانیم. مراقبیم از خطوط قرمز عبور نکنیم اگرچه این خطوط را قرمز نمی دانیم ؛گاه باید به چشمان خود اعتنا نکنیم حتی اگر درست ببیند . بین خطوط می رانیم تا موقعیت های بدست آمده را از دست ندهیم اما آنچه از دست می رود لحظاتی ست که پشت خطوط زندگی ایستاده ایم. ما سراسر عمر دنبال خطوط زندگی هستیم. وقت آن رسیده در ایستگاه زندگی تأمل کنیم شاید دیگر لازم نباشد خط زندگی مان را عوض کنیم و این ایستگاه ، خط آخر زندگی باشد که از آن غافل بوده ایم.
تن خشک و خسته ام روی کاتاپه می افتد . انگشتان پایم مورمور می کند.
چشمانم را می بندم می خواهم به چیزی فکر نکنم. اما اوراق تایپ شده و اتاق گرفته ام ،مرا به تاریکخانه ی ذهن می کشاند.
بازار چرم فروشان پشت ملیله دوزی صفا بود کیف چرمی حنایی رنگی را با وسواس زیاد وارسی کردم عاقبت بعد از کلی کش و قوس و چانه زدن های فراون از فروشنده خریدم
فروشنده کیف را داخل کیسه ی پلاستیکی گذاشت؛ دستم داد و موقع خروج از مغازه جمله ای گفت که مدتی گوشه ی ذهنم را اشغال کرد:"مبارکت باشه چرم اصله بو کن! بوی گاو میده"
روی کلمه ی گاو تأکید می کند.
طول بازار را پیاده تا خانه برگشتم.
هر چند دقیقه، کیف چرمی را از پلاستیکش در می آوردم بو می کردم بویش آزاردهنده بود دوباره کیف را داخل پلاستیک می گذاشتم.
به خانه برگشتم کیف را گوشه ای پرت کردم و دیگر سراغش نرفتم.
رفته رفته کیف چرمی بایگانی سیاه مشق های هر شبم شد.
و امروز ایرسا مرده ای را در جانم زنده کرد چند بار پلکان منتهی به خرپشته را بالا و پایین رفتم کمد لباس هایم را زیر و رو کردم فکرش مثل میله ای داغ شقیقه ام را سوزاند: نکنه با لباس کهنه هام کیف رو دور ریختم . عبور این فکر چونان عبور از بزرگراهی مهیب تن و بدنم را لرزاند یعنی با دست خودم هست و نیستم را دور ریخته بودم؟
چقدر دیربه سراغش آمده بودم.
روی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم . به.حالت نیم خیز بدنم را از تخت بیرون می کشم . در یخچال را باز می کنم قورت قورت بطری آب را سر می کشم.
چشمانم.بین وسایل اتاق دو دو می زند از کاناپه تا آباژور می چرخد و دو باره روی کمد ثابت می ماند :خوب نگشتم ؛اگه نه پیداش کرده بودم در یخچال پشت سرم بسته می شود .
دندانه های زیپ ساک کرم رنگ با صدایی زمخت دهان باز می کند ؛کفش و کیف کرم رنگ خود نمایی می کتد غروب آن روز پاییزی مثل پرده ی سینما از مقابل چشمانم عبور می کند اصرار داشتم حتما رنگشان کرم باشد سفید را مبتذل می دانستم بعد از شب عروسی اینجا دفن شان کردم اینجا دفینه های زیادی روی هم تلنبار شده که مدت هاست سراغی ازشان نگرفتم. امابین این گنجینه های رنجور گویا کیف چرمی آب شده بود رفته بود تو زمین.
با بی حوصلگی دوباره وسایل کمد را روی هم ریختم.
شبی دلهره آور را به صبح رسانده بودم .بی رمق از تخت پاشدم .
تخم مرغ را با لبه تابه می شکنم صدای جلز و ولز روغن درون تابه بلند می شود.
ایرسا می گفت:من زرده کامل می خورم . همچنان که تخم مرغ را هم می زنم ؛ لبخندم با لبخندایرسا در قاب عکس روی دراور یکی می شود.
قلم نی ،دوات و مرکب روی میز کامپیوتر را برمی دارم دیوار سفیدمقابل ، سیاه مشق هایم را انتظار می کشید .
درد را با عشق مشق می کردم که آن درد نامریی دوباره سر باز کرد .
خاطره ی آن روز مهیب چون صفحه ای محو شده در کنج خاطرات خاک خورده ام ورق می خورد.
ایرسا کنار نارون تنها بود . فرصت را غنیمت شمردم تا مشق دیشبم را نشانش دهم مرا که دید بی مقدمه پرسید :"خدا اول، عشق رو آفرید یا آدمو؟" منتظر پاسخم نماند تیتر روزنامه ای را نشانم داد "پدری دخترش را به قتل رساند" گفتم:"استاد صفحه حوادث میخونید ؟" جواب داد"سایه !درد رو مشق کردن هنر نیست باهاس درد رو کشید ".
سپس روزنامه را داد دستم تا بخوانم: مضمون خبر این بود
"شادی سیزده ساله بود . پدرش او را حین صحبت با پسر همسایه می بیند ؛ترک موتورش می نشاند و بسوی دوراهی می بردش. این دو راهی برای شادی سیزده ساله به دارالسلام.ختم می شود و پدر را راهی زندان می کند" .
وقتی سرم را بلند کردم؛ایرسا رفته بود . چند ماه پیدایش نبود . روزی که برگشت ؛چین و چروک صورتش بیشتر شده بود کمتر مشق می کرد ؛ . من نیز رغبتم برای نوشتن کم و کمتر شد . با یک کافی نت آشنا شدم . روزی شش ساعت کار تایپی می کردم.
گاهی که به دیدنم می آمد از معضلات نسل امروز رنج نامه ای را که سروده بود می خواند؛و می گفت :"سایه ! به فرا تر از خودت فکر کرده ای "
آن روزها مشغله ام زیاد بود . روزی که به
خودم آمدم ؛بین مان فاصله افتاده بود.
از سرشب ی چیزی ته گلوم گیر کرده نفسم به سختی در می آمد.
دو روز پیش مابین خرت و پرت های خرپشته قاب عکس ایرسا را دیدم . انگاریک قرن.از دوستی من با ایرسا می گذشت .گرد و غبارش را گرفتم و آوردم گذاشتمش روی درآور.
به یاد آن روز بارانی می افتم . وقتی سراسیمه وارد اتاقش شدم این جمله را ازش شنیدم:
*بیدار شدن همیشه وحشتناک است... اینو من نمیگم "هاینریش بل" میگه.
و امروز احساس می کنم تن و بدنم از وحشت بیدار شدن ،لمس شده ،مثل آن روزها هول برم داشته .
به خودم قول داده بودم دوباره ببینمش ، درآینه چتری هایم را زیر شال یشمی مرتب کردم . خیابان منتهی به آموزشگاه ایرسا خلوت بود .گمان می کردم ؛ایرسا مثل همیشه در کلاس خوشنویسی منتظرم است. در آموزشگاه قفل بود. و از ایرسا خبری نبود کمی این پا و آن پا انتظارش را می ک
شم؛ دلم شور می افتد با همراهش تماس می گیرم؛ صدای اپراتور "شماره مورد نظر خاموش می باشد" ؛ بیشترنگرانم می کند. این خیابان همیشه به اندازه ی دلتنگی هایم بلند بود. انتهای خیابان ناپیداست . تنها راه ارتباطی من با ایرسا همین آموزشگاه و شماره ی همراهش بود.. گاهی ارتباطش را قطع می کرد و تا مدتی ازش خبر نبود. ولی قبل از رفتن اطلاع می داد. اما این آخری چنان بی خبر رفت که مدتها در شوک رفتنش بودم کم کم به نبودنش عادت کردم وقتی خیلی دلتنگش می شدم ؛خیابان منتهی به آموشگاه را به امید دیدنش پیاده می رفتم و در عین ناامیدی به خودم امیدواری می دادم ؛ برمی گردد . حالا یک قاب عکس تنها پل ارتباطی بین ماست.
اگر این بار برگردد؛ سیاه مشق دردم را نشانش می دهم و می گویم :درد رو آنقدر کشیدم که صداشو از مغز استخون قلم شنفنم.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۷۶۶ در تاریخ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
البته بسیار عالی
و اثر بخش بود
جسارتا باید ببخشید
خیلی طولانی بود
موفق وتندرست باشید