چقدر این روزها زود دیرمیشود
سوار بر قطار خود را به هبوط زندگی
رساندم..
در خنکای صبح به یادت ثناگویان
تا این بی مهری را
با مهرت شروع کنم.
چه سرنوشتی برای من قلم زدی
وچه بی رحمانه پذیرفتم بودنم را
ومن به خود بالیدم که اشرف مخلوقاتم..
بگو این دانه سیب از کدامین درخت چیده شد..؟!
که رانده شدم؟!
میخواهم خود را با آن دار بزنم...
تا دیگر
کسی از من زاده نشود.
ونسل های بعداز من درپیله بخشکند
به کدامین امید
سیبی با هزاران چرخش جاذبه
رها کردی
تا در دست ادعا کنندگان
اندیشه ی فقر ولو شود
خود ناظر براینی که
اشرف مخلوقاتت به یک حیوان قدرتمند بدل شده..
و موجوداتي هستند گرگ صفت كه اگر فرصتي به چنگ آورند همديگر را مي درند
به راستی تا بحال به فقر خود
فکرکرده اید؟
اندیشده اید به انسان بودن نه آنسان بودن....!
توهرکی میخواهی باش
ولی انسان باش..
انسان زندگی کن
با تفکر واندیشه ای والا
وانسان بمیر..
به راستی که این روزا برگشت ناپذیراست
نسرین حسینی
همینطور که اشعارتان زیباست تفکرتان قلمتان و منشتان زیباست
ای کاش انسان بودیم نه هیولاهایی که در این دنیا میچریم و میکشیم و به ضعف و مظلومیت مردم میخندیم ای کاش یاد بگیریم طعم انسانیت طعم زندگیست طعم خوشبختی است طعم سعادت است.
خیلی زیبا بود مهربانو از خط به خطش لذت بردم