جمعه ۲ آذر
یک دخالت بیجا (قسمت دوم)
ارسال شده توسط نسرین علی وردی زاده در تاریخ : سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۲۵ | نظرات : ۶
|
|
دستم را جلوی در می گذارم و سؤالی نگاهش می کنم. معنیِ نگاهم را که در می یابد، می گوید:
–حرف دارم باهات!
این کل صحبتمان در آن کوچهٔ سوت و کور است! همهٔ همه اش! با کمی مکث، کنار می کشم تا وارد شود. در واقع هیچ چیز را درک نمی کنم. حضور ناگهانی شان را اینجا! نمایاندن شبنم را به من! من حتی آن لحن آرامَش را هم درک نمی کنم. در را می بندم و خودم هم می روم. تا وارد خانه می شوم، شبنم را می بینم که با آن عروسک کوچک مشغول وَر رفتن است. می پرسد:
–این مالِ کیه مامانی؟
لبخندی به رویش می زنم و می گویم:
–مالِ دختر گل منه!
خنده ای از سرِ خوشحالی کرده و مستم می کند. در حقیقت هنوز هم حضورش را باور نکرده ام. خدایا شکرت! چه زود دعایم را برآورده ساختی؟!
شبنم را با بازی اش تنها می گذارم و سمت کاوه ای می روم که حالا روی مبل نشسته است. می خواهم بدانم حرفش دقیقا چیست! کمی دورتر از او می نشینم. با کمی دقت می توان متوجه شد که دیگر از آن ظاهر آراسته، خبری نیست. آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته است و با دسته کلیدش بازی می کند. متوجه می شود که میلی به پذیرایی از او ندارم. نگاهی به شبنم می اندازد. گویی می خواهد مطمئن شود که حواسش نزد ما نیست. تکیه اش را به مبل می دهد و می گوید:
–شوهرِ کمند منتقل شده زنجان! دو هفته پیش از اینجا رفتن!
تعجب می کنم ولی بروزش نمی دهم. پوزخندی می زنم! کمند، خواهر کاوه، همان کسی است که با دخالت های بیجایش در به هم ریختن زندگی من، نقش اصلی را داشت. بی تفاوت می پرسم:
–ربطش به من چیه؟
جا می خورد؟! نه! تعجب چطور؟! آن هم نه! و این یعنی قبل از آمدن، حدس چنین برخوردی را می زده است.
–هنوزم سرِ تصمیمت در مورد طلاق هستی؟
این بار خودم جا می خورم! مگر این، همان مردی نیست که دوست داشت طلاقم بدهد؟ این را خودش در دادگاه، اعلام نموده بود. دوباره محکم می گویم:
–البته که هستم!
–اگه ازت خواهش کنم که بازم فکر کنی، چی؟!
امروز اینجا چه خبر است؟! کم مانده است شاخ دربیاورم! با این حال ولی باز هم پافشاری می کنم:
–کاوه واقعا چطور فکر کردی که دوباره به اون جهنم برمی گردم؟ هان؟!
–زندگی با من، برات جهنم بود؟
خونسردی اش کلافه ام می کند. با غیض می پرسم:
–نبود؟!
–ولی من دوست دارم یه صفحهٔ جدید باز کنیم. یه نگاه به شبنم بنداز! اون هنوز برای اینکه این همه اتفاق رو تجربه کنه، خیلی بچه اس!
سرم را تند تند به تأسف تکان می دهم و می گویم:
–تو اگه اینا رو می دونستی، دو ماه این بدبختی رو به ما تحمیل نمی کردی!
بلند می شوم. می خواهم بروم. می خواهم دست دخترکم را بگیرم و ببرم به اتاق تا او خودش حسابِ کارش را کرده و برود. افسوس! افسوس که می خواهم این کار را بکنم ولی نمی توانم. کاوه نمی گذارد. هنوز چند قدم برنداشته ام که می گوید:
–واقعا طی این پنج سال زندگی، همین قدر منو شناختی رز؟
منظورش چیست؟! اصلا این خونسردی را از کجا آورده است؟! این بغضِ نشسته در گلویم دیگر چه می خواهد؟! سرِ جایم، پشت به او می ایستم و او ادامه می دهد:
–من هیچ وقت نمی خواستم ازت جدا بشم! دلیلی برای این کار نداشتم! دوستت داشتم! هنوزم دارم! همهٔ حرفام از طلاق و تهدیدام سرِ اینکه شبنم رو ازت می گیرم، به خاطر این بود که برگردی سر خونه و زندگیت. الآنم که اینجام فقط به خاطرِ همینه! می دونم یه سِری اخلاق هایی داشتم که ساختن باهاشون، کار هر کسی نیست. تو بودی که دووم آوردی! من مرد خوبی نبودم که کمند تونست نظر منو در مورد تو منفی کنه. من نامرد بودم که دو ماه زن و بچه ام رو به این روز انداختم که الآن وسط کوچه، از دیدن همدیگه اشک بریزن. ولی حالا اومدم برگردونمت! ببخش رز! این آخرین بار رو هم ببخش و برگرد سرِ زندگیت!
بس کن کاوه! پاشو برو! برو و اجازه بده به درد خودم بسوزم. نکن این کارها را با من! دلم به همین خوش بود که با دخترم همین جا زندگی خواهم کرد. شاید حتی داشت یادم می رفت کمند و تهمت هایش را! شاید داشت یادم می رفت آن شبی که از خانه ات با چمدان بیرون آمدم را! داشت یادم می رفت پس زده شدنم از خانهٔ پدری را! شاید داشت یادم می رفت پناه آوردنم به این چهار دیواریِ اجاره ای را! بلند شو کاوه! بلند شو برو!
ادامه دارد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۰۷۲ در تاریخ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سپاسگزارم از توجه شما بانوی گرامی🙏🌺🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودها برشما