شنبه ۱ دی
اشعار دفتر شعرِ صدای سخن عشق شاعر بهروز فرجی
|
|
در میکده ی مستان ، ردّی زخدا دیدم
بر قامتِ رعناشان ، رختِ شهدا دیدم
|
|
|
|
|
گه ز خود می پرسم
مهربانی خوب است ؟
|
|
|
|
|
مرغ دل را نتوان جز به هوای تو پریدن
همه عالم به چه سود ار نتوان روی تو دیدن
|
|
|
|
|
چه دانستم که صیادی به دام چشمت افتادم
به دل تیرت چنان بنشست ، که غرقِ آه و فریادم
|
|
|
|
|
گفتم حذر ز ما کن ، گفتا که دوری ام چون ؟
گفتم که بگذر از دل ، گفتا درآ به افسون
|
|
|
|
|
به نامِ نامیِ یزدان ، سخن آغاز می دارم
به امیدش به جان و دل ، پر پرواز می کارم
|
|
|
|
|
خسته از خوبیِ خود گشتم و هر دم نگران
من ندانم که چه باید؟ چه کنم با دگران ؟
|
|
|
|
|
خدا را دوست می دارم
خدایی که سخن با من به مهر و عشق می گوید
خدایی که ببخشاید خطایم را
چه با من م
|
|
|
|
|
خدایی را چه لایق او ، چه محبوب خلایق او
به خاکش سجده بگذارم ، برم نامش چه مستانه
|
|
|
|
|
ای دل مکن ناله چنین ، اشکم چو باران کرده ای
بگذر دگر ز آن نازنین ، جانم پریشان کرده ای
|
|
|
|
|
گفتم مرو ای ساقیا ، جان خاک پایت می کنم
یک جرعه می نوشم ز مِی ، مستی برایت می کنم
|
|
|
|
|
غرق اشکم قایق چشمت نجاتم می دهد
مرده ام بوی خوشت آب حیاتم می دهد
|
|
|
|
|
سکوت ، کار دل شد و شب آشیانه ی من است
بریدم از نوای خوش ، غزل ترانه ی من است
|
|
|
|
|
بر موج عشق لیلی ، خونست و خون فشاند
مجنون به ره نشسته، شاید که دلبر آید
|
|
|
|
|
گویی جهانم چون شب و ، روی تو چون قرص قمر
شب تا سحر خوانم غزل ، در راه عشقم یاوری
|
|
|
|
|
گفتم ای دل غرق خون از چیستی ؟
این چنین پروانه گرد کیستی ؟
|
|
|
|
|
هزاران شکوه دارد این دل از هجران مه امشب
|
|
|
|
|
تو آن فصل بهارانی ، پر از عطر گل شب بو
چو شبنم بر لبم بنشین ، دلم را با طراوت کن
|
|
|
|
|
هر بار که می بینم ، رخسار در آیینه
از دیده شود جاری اشک از غم دیرینه
|
|
|
|
|
چه خواهی ز دل ای مَهِ انورم
چه سان گویی از خاک کویت روم
|
|
|
|
|
واژه با اشک کند بدرقه از خانه ی دل
قصه ی عشق به چشم نگران می گوید
|
|
|
|
|
ای دلبر فریبا ، تیرت به دل رها کن
و آنگه به دام چشمت جانم تو مبتلا کن
|
|
|
|
|
عشق یعنی عشق نابی بس زلال
لیلی گمگشته در کوی خیال
|
|
|
|
|
چو بینم نرگس چشمت به زیر گنبد ابرو
طرب بر جان چنان خیزد که جان و دل برقصانی
|
|
|
|
|
مر تو را باد چه سود ار که بگویم غم دل
راز دل گفتم و نِی سوخت و مهتاب گریست
|
|
|
|
|
بردی تو مرا از یاد
بر دل چه جفا کردی
دادی تو مرا بر باد
ویرانه به پا کردی
|
|
|