يکشنبه ۷ بهمن
اشعار دفتر شعرِ خیال آت شاعر علی سالاروند
|
|
بی تو ای،
لحظه سراب و همه دنیا سراب
بی تو ای؛ رفته جوانیم رو به خراب
ای،نَهراسی زِ غم رفتن یار
ن
|
|
|
|
|
مثلِ نَخلی خُشک و بی محصول،بیهوده شدم
چون زَنانِ یائسه فرتوت و فرسوده شدم
حس و حالم خوب نیست،روز
|
|
|
|
|
نَم نَمَک آن چشمِ کالت مستِ مستَم می کند
دورِ گردَن آن سِپیدی؛ مِیْ به دَستَم می کند
آن لبِ پُف
|
|
|
|
|
خنده بر لب می زنی،خونابه رنگم می کنی
قرص لب هایت که بَستی،هم چو سَنگم می کنی
روسَری ات شُل نَکُن
|
|
|
|
|
آری همه هفتادی و از نسلِ بدِ، رویاییم
بی شک همه افسرده و زِ بغضِ دِلِ جان کاهییم
سَر گیجه گرفت
|
|
|
|
|
شب،خاطره ایست که هر شب تکرار می شود.
شب ها؛ جانی هست و خیالی نیست.
عشقی هست و نگاری نیست، یادی ه
|
|
|
|
|
جوانه به عشقِ، اشعه؛می زند،گُل
افسوس که هزاران سال هم دوام بیاورم
نخواهم رسید؛ تو را، من
صد
|
|
|
|
|
آن کوی برو و بمان در آنجا،که تو را دوستْ تَر دارند
گذر کن و آنجا برو
که ماندنت را چشم انتظارند،
|
|
|
|
|
آهسته آهسته دلم تنگ رَدایت می شود
پیوسته پیوسته دلم محوِ صدایت می شود
آهسته آهسته غمت تا بگذرد
|
|
|
|
|
بیا مثل همه، در خیابان بهم لبخند نزنیم، خاص و متفاوت باشیم.
من به تو اخم کنم و تو پلک هایت را روی
|
|
|
|
|
بسوزان تمام این پژمردگی های تن پرور را
بِکُش وبِکُشان تمام فاصله های میان،موج های دریای بیمناک عشقت
|
|
|
|
|
قدر است و امشب،پروردگارا به لب اقرار دارم
مست نشدن از بوی زلفش، نتوانم
عاجزم پروردگارا از فروبستن
|
|
|
|
|
آیینه ها می زنند دست به دستار بلند
زنند آیینه ها دست به بازوی خُتَن
می کِشَند مهر پری چهره ی بی
|
|
|
|
|
غروب بی معرفت جمعه که می رسد
در همان خیابان باز راه رفتنت را،بر امواج بی حاصل نور، تداعی می کنم
|
|
|
|
|
به یک خاموشی پرنور
و یک عبث پرامید و سخت کوش،روانم چون جسم
و به یک احساس ترش روی،می دوم،
به
|
|
|
|
|
به همان بی تقصیری قربانیان حادثه
من هم در دوست داشتنت،بی تقصیرم
مرا چه کار بود،با ترور و تروری
|
|
|