يکشنبه ۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ دیوانه من شاعر فرانک فردوسی
|
|
تنهايي و تنهاييت را دوست میداری
در اصل میترسی که از آن دست برداری
گاهی هوس کردی تو هم مال کسی با
|
|
|
|
|
گفتی بترس از من اگر دوست داریام
ترسی مگر گذاشت صدای قشنگ تو؟
دیوانهام شکارچی من، نگاه کن
آرام
|
|
|
|
|
جا مانده در گلوی من این دوست دارمت
باشد تورا به حال خودت میگذارمت
در من هزار ابر پر از خاطرات ت
|
|
|
|
|
بیش از اندازه معنیش این است
قهوه ای که زیاد شیرین است
همچنان روی میز غمگین است
بیش از اندازه دو
|
|
|
|
|
نبودنت که نباید بگیردت از من
که عاشقست و به یادت خیال بافی ها
|
|
|
|
|
خیام در سرم تزِ خوش باش میدهد
باید دوباره کهنگیام را رفو کنم
اکسیر سر خوشیِ جهان در کنارم و
ج
|
|
|
|
|
ای دل قرارت میرود با او وداع کن
با آن نوازش ها تو ای گیسو ، وداع کن
ای چشم ،خوب او را ببین و با
|
|
|
|
|
میروم باید کمی تنها بمانی با خودت
میتوانی لج کنی تا میتوانی با خودت
گفته بودی من برای خوبیَت
|
|
|
|
|
✨✨
✨
انکار نکن عشق به ابراز قشنگ است
هر قدر که تکرار شود باز قشنگ است
میدانم و میخوانمش
|
|
|
|
|
بے تو تنها نشدم خاطره ها شاهدمند
عکسها و درو دیوارو خدا شاهدمند
دل ندادم به کسی بعد تو پوسی
|
|
|
|
|
بت نگاه تو یڪ عمر ڪافرم کرده
برای مرگ برای تو حاضرم ڪرده
اگر چہ اهل سخن بوده ام ولی رویت
چه ما
|
|
|
|
|
این بغضِ لعنتے نفسم را گرفته است
عطرت تمامے قفسم را گرفته است
امروز هم ڪسی بہ ملاقات من نبود
|
|
|
|
|
گاه یک حلقه ی باریک طلایی در دست
میتواند سند مرگ کسی باشدو هست
آن تعّهد که به دور دل و دستت
|
|
|
|
|
روبہ رویم مےنشینے خویش را گم مےڪنم
لحظہ ای خود را کنارِ تو تجسّم مےڪنم
چای مےنوشم نفهمے
|
|
|
|
|
به دستانت گره خورده نگاه سرد چشمانم
ازین رفتن ازین پایان نگو دیگر نرنجانم
برای عاشقی که ساله
|
|
|
|
|
ڪاش مےشد زندگے یڪ دڪمه یِ تڪرار داشت
یا هزاران بار دیگر فرصت دیدار داشت
ڪاش مےشد هر زمان
|
|
|
|
|
بازیگرِ نقشهاےِ شادم در زندگےِ لبالب از غم
آن دخترِ سرخوشے ڪہ مےرفت با رقص در آتشِ جهّنم
م
|
|
|
|
|
زود برگرد ڪه دلتنگ تو شد این دیوار
ساعت و ثانیہ هم خستہ شد از این تکرار
منڪہ نہ ،آینہ و خانہ تو
|
|
|