سه شنبه ۴ دی
اشعار دفتر شعرِ ابتدا شاعر نادر اقبال
|
|
خفته آرام به خاک
روح او از آغاز
بین بودن ونبودن ،بیمار
|
|
|
|
|
جایِ پایت به در و در نزدی کلبه یِ ما
وقت آن است بیایی بک
|
|
|
|
|
اندیشه ها پریشان ،در کهکشان شیری
اینجا چه می کند جان ،در عالم اسیری
|
|
|
|
|
باور نمی کنند ،که در نابِ زلالها
بهتر توان زیستن وجاودانگیست
|
|
|
|
|
نرمی دستانش
ناخنی رنگ به رنگ
پراز حسرت و آه
حیله ی ابریشم
باز باقیست
|
|
|
|
|
گرگ ومیش است هوا
ابر هایی که شکسته به نسیم
|
|
|
|
|
باز هم بارش سرد
باز هم پنجره ی روشن صبح
نور این پنجره امروز
تفاوت دارد
|
|
|
|
|
باران چگونه، با ما بسازد
با ناله داران،یا سبزه زاران
|
|
|
|
|
بارش ندارد دیده ام،بسیار چون باریده ام
محتاج بارانم دم
|
|
|
|
|
آسمان ابری ومن دلتنگ وحیران گشته ام
در میان ریزشش مانند باران گشته ام
|
|
|
|
|
ابر هم در آسمان من شکیبا می شود
یا نمی بارد...ویا یکباره
|
|
|
|
|
همه دنبال خداییم ، به شکل دگری
لیکن از حلقه جداییم ، به شکل دگری
|
|
|
|
|
این همه ناله و هجران و بریدن تا کی
غم نادیدن یاران و ش�
|
|
|
|
|
دوست می دارم نظر باشد مرا اندکی چشم بصر باشد مرا
|
|
|
|
|
دورم از یارم دگر در دل قرارم نیست هیچ
ره به او آسان ولی پای سوارم نیست هیچ
|
|
|
|
|
از زمینت خسته ایم ، آن آسمانت باز کن
بال و پر بشکسته ایم ،آن کهکشانت باز کن
|
|
|
|
|
امروز دل از کوچه دلدار گذر کرد
خاک قدمش بوسه واز خویش ح
|
|
|
|
|
ابر هم در آسمان ما شکیبی می کند
قطره اش مخفی وبا ما بی نصیبی می کند
|
|
|
|
|
روزگاری است،که از کلبه ی تو
عشق و وفا گم شده است
|
|
|
|
|
ای خوبتر از جانم،بیماری و درمانم
آن قطره بارانم،اندی
|
|
|
|
|
آمده نور و همه اندیشه ام ، باطل شده آنچه در فکر و خرد پرداختم ، زایل شده
من به
|
|
|
|
|
گاهگاهی فکر ِجسم خویش کن پا و دست وقلب ِ خود را ریش کن لحظه ای را در بیا از قالب
|
|
|
|
|
ابر وباد و مه و خورشید و فلک همه بر وفق مراد ما بود نه غمی بود ، نه دردی که آزا
|
|
|
|
|
دوش یاد خاطرات تو ، گریبانم گرفت
عقل و هوشم را ببرد
|
|
|
|
|
در کلبه دل حال و هوای دگری بود اطراف خیالم نظر حور و پری بود در خرمن اندیشه من اتش بسیار رق
|
|
|
|
|
آسمان دل من تاریک است وهوا بارانی رعدوبرقی زوجودم جاری چشمهای دل من محتاجند به
|
|
|
|
|
رنگ شبم را ، مهتاب برده
گویی ستاره ، در خواب مرده
از
|
|
|
|
|
باز ترسیدی از آن
صخره ی سخت
دستهای تو گرفت
وتو را بالا
|
|
|
|
|
شب مهتابی من باز طلوعی دگر است زان که خورشید تو بر خانه من جلوه گراست نورباران شهاب اس
|
|
|
|
|
مورچه ای را دیدم فکر مشغولش شد که چه مصرف دارد با چه حرکت دارد با چه نیروی شگفتی بار
|
|
|
|
|
آمد به سوی خانه ام
آن دلبر دردانه ام
گردیده او همخان
|
|
|