صفحه رسمی شاعر دانیال فریادی
|
دانیال فریادی
|
تاریخ تولد: | چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۷۷ |
برج تولد: | |
گروه: | |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | بدون اطلاعات |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۳۵۶ |
تا کنون 27 کاربر 55 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
پدرم شخم میزند
افکارش را پای دیواری
به چه بلندی... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۲۶۴۲ در تاریخ دوشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۳ ۱۲:۳۰
نظرات: ۱۱
|
|
صبح است
پنجره را باز می کنم
اجاق را خاموش می کنم
صبحانه ی تنهایی من آماده است
روزنامه را باز می ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۲۵۰۵ در تاریخ دوشنبه ۱۹ شهريور ۱۴۰۳ ۲۳:۲۴
نظرات: ۳۹
|
|
هوا گرفته است..
این فانوس لرزان
با باد قرارداد صلح نوشته است ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۲۳۷۵ در تاریخ سه شنبه ۱۳ شهريور ۱۴۰۳ ۱۲:۲۶
نظرات: ۲۲
|
|
می بندم این دو چشم رویایی
تا شوم مست از عطر تنش
تا که نوشم پیاله افسون
از دو چشم شراره فکنش ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۱۹۶۳ در تاریخ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ ۱۱:۵۷
نظرات: ۱۵
|
|
خواجه در بند سر زلف نگار بود آن شب
گرم تدبیر شکار دل یار بود آن شب ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۱۸۵۸ در تاریخ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ ۰۰:۴۳
نظرات: ۱۲
مجموع ۳۰ پست فعال در ۶ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر دانیال فریادی
|
|
میرود.... میرود... میرود.... با سرانجام میرود بی سر انجام می رود آه ای زندگی او با دستان تهی میرود او ست
|
|
دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ۰۱:۳۵
نظرات: ۲
|
|
باد میآمد بادی تند... و من در جاده ای خاکی پیش میرفتم و افتاب صبحگاهی بر سینه ی جاده انگار ارامیده بود.صدای قلوه سنگ های زمخت زیر پاهایم انگار تنهایی مرا تکرار می کردند.پیش میرفتم در جاده ا
|
|
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۰۱
نظرات: ۴
|
|
به اعماق میروم به اعماق دریا میروم.. تصمیم خود را گرفته ام... خسته شده ام از نور شدید آفتاب خسته شده ام از نگاه کنجکاو آدم ها خسته شده ام از سلام و علیک کردند های مجبوری..
|
|
چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۵
نظرات: ۴
|
|
از پله ها پایین رفتم با سرعت سیر نور .از پلهها ی آن زیر زمین نمور سیمانی پایین رفتم.بدون آنکه به اطراف م نگاه نکنم.هر چقدر پایین میرفتم فصا تاریک تر و نمور تر میشد.بلاخره به ته آن زیر زمین
|
|
يکشنبه ۳ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۱۲
نظرات: ۱۶
|
|
در صبحی بهاری پسری با پدرپیرش به پارک نزدیک خانه شأن رفته بودند.تا به اولین نیمکت چوبی قدیمی رسیدن پیر مرد با اشاره سر به فرزندش گفت همینجا بنشینم.زیر سایه ی درخت صنوبری کهنسال.. پیرمرد از
|
|
چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۳۱
نظرات: ۰
مجموع ۷ پست فعال در ۲ صفحه |