به اعماق میروم
به اعماق دریا میروم..
تصمیم خود را گرفته ام...
خسته شده ام از نور شدید آفتاب
خسته شده ام از نگاه کنجکاو آدم ها
خسته شده ام از سلام و علیک کردند های مجبوری..
با یک حلزون آبی رنگ عقد قرار داد نوشته ام
حلزونی که زیباترین مروارید دنیا را در سینه ش دارد
تا ساحل با اسنپ میروم.زیرا راننده هایش کمتر فضول هستند و همیشه موقع پیچیدن چراغ راهنما را روشن می کنند...
و از آینه جلو مسافر ها را کمتر دید نمیزنند..
خسته شده ام ....
احساس می کنم پوستم در آفتاب تابستان زیادی خشک شده است.
به نرمی و لطافت آب دریا احتیاج دارم ...
به سکوت دریا...
به نمک دریا...
و نوازش موج های آرام ساحل...
کم کم ساحل از دور پیدایش می شود.اخرین سلامم را به ساحل دریا می گویم...قدم دراب می گذارم
و پشت به ساحل و پشت به آدم ها
آدم های که اصلا متوجه من نیستند..
آرام آرام پیش میروم ..
صدای مرغان دریایی که انگار مرا بدرقه می کنند نوازش گر است!
لاکپشت ها ی روی سطح دریا غوطه ور به من خوش آمد گویی می کنند..
یادم آمد امشب من با سفره ماهی ها سر یک سفره شام خواهم خورد..
در اعماق دریا فرو میروم و صدای پالاب پالاب حباب های آخرین نفس های من رو آب شنیده می شود..
نیزه ماهی ها اطراف مرا احاطه کرده تند انگار مرا تا دروازه های بهشت بدرقه می کنند.
شاید هم جهنم...
نمی دانم.....
خزه ها از دور به من چشمک می زنند..
جلبک ها در کف در یا چپ چپ نگاه می کنند انگار من جای آنها را تنگ کرده ام!
با غوطه ور شدن در آب انگار تمام خاطرات من از آدم ها از ذهنم پاک می شوند..
انگار از نو متولد می شوم..
دسته اردک ماهی ها آرام از کنارم رد می شوند ...
اکنون من در اعماق دریا هستم ..
آزاد از همه وابستگی ها...
حتم دارم آن آرامشی که روی زمین دنبالش می گشتم در اینجا پیدا کنم...
ولی انگار نور آفتاب باز هم در اینجا مرا دنبال می کند.....
با تشکر فراوان
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم
جناب فریادی حداقل به اندازه گودال ماریانا پایین تشریف ببرید اونجا دیگه نور خورشید نیست .خیالتان راحت کوچک ترین اشعه خورشید وجود ندارد .
متن جالبی بود .
موفق باشید