صفحه رسمی شاعر دانیال فریادی
|
 دانیال فریادی
|
تاریخ تولد: | چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۷۷ |
برج تولد: |  |
گروه: | افراغ اندیشه |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | بدون اطلاعات |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۵۴۴ |
تا کنون 48 کاربر 102 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
دختری بود آرزو بر لب
چشم در راهو
حسرتی در قلب
وشبی آرزو
در دلش به گل نشست
وهم چو زورقی سر گر ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۶۰۵۴ در تاریخ جمعه ۳ اسفند ۱۴۰۳ ۱۸:۴۹
نظرات: ۳۵
|
|
صدای پروانه ها
از بال هایشان می اید
و صدای قلب من
از زخمی کهنه...
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۵۹۱۲ در تاریخ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ ۱۳:۳۶
نظرات: ۱۶
|
|
و انبوه ی قناری ها
که بر شاخه های سیب
آواز می خوانند.. ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۵۷۸۶ در تاریخ شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۳ ۲۳:۵۸
نظرات: ۱۵
|
|
اجتناب کردم از خودخواهی
خودخواهی
جلوی راهم سبز شد.... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۵۶۷۳ در تاریخ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳ ۲۲:۱۳
نظرات: ۲۰
|
|
هاشم در راه مدرسه
روی برف ها نوشت
تا عید فقط یک هفته مانده است ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۵۳۷۴ در تاریخ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳ ۱۲:۱۳
نظرات: ۱۹
مجموع ۴۵ پست فعال در ۹ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر دانیال فریادی
|
|
میرود.... میرود... میرود.... با سرانجام میرود بی سر انجام می رود آه ای زندگی او با دستان تهی میرود او ست
|
|
دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ۰۱:۳۵
نظرات: ۲
|
|
باد میآمد بادی تند... و من در جاده ای خاکی پیش میرفتم و افتاب صبحگاهی بر سینه ی جاده انگار ارامیده بود.صدای قلوه سنگ های زمخت زیر پاهایم انگار تنهایی مرا تکرار می کردند.پیش میرفتم در جاده ا
|
|
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۰۱
نظرات: ۴
|
|
به اعماق میروم به اعماق دریا میروم.. تصمیم خود را گرفته ام... خسته شده ام از نور شدید آفتاب خسته شده ام از نگاه کنجکاو آدم ها خسته شده ام از سلام و علیک کردند های مجبوری..
|
|
چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۵
نظرات: ۴
|
|
از پله ها پایین رفتم با سرعت سیر نور .از پلهها ی آن زیر زمین نمور سیمانی پایین رفتم.بدون آنکه به اطراف م نگاه نکنم.هر چقدر پایین میرفتم فصا تاریک تر و نمور تر میشد.بلاخره به ته آن زیر زمین
|
|
يکشنبه ۳ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۱۲
نظرات: ۱۶
|
|
در صبحی بهاری پسری با پدرپیرش به پارک نزدیک خانه شأن رفته بودند.تا به اولین نیمکت چوبی قدیمی رسیدن پیر مرد با اشاره سر به فرزندش گفت همینجا بنشینم.زیر سایه ی درخت صنوبری کهنسال.. پیرمرد از
|
|
چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۳۱
نظرات: ۰
مجموع ۷ پست فعال در ۲ صفحه |