صفحه رسمی شاعر دانیال فریادی
|
دانیال فریادی
|
تاریخ تولد: | چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۷۷ |
برج تولد: | |
گروه: | |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ | شغل: | بدون اطلاعات |
محل سکونت: | بدون اطلاعات |
علاقه مندی ها: | بدون اطلاعات |
امتیاز : | ۳۵۶ |
تا کنون 27 کاربر 55 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
کجای این تنهایی
جایست برای فراغت
تن هایی که قاب تهی کرده اند... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۳۱۲ در تاریخ حدود ۱ ماه پیش
نظرات: ۱۷
|
|
چرا فراموش کنم...چرا
وقتی سایه های شک
از رگ گردن به من نزدیک تر است ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۱۶۰ در تاریخ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳ ۱۵:۱۸
نظرات: ۱۴
|
|
من از آسمان سهم دارم
من از گنجشک های خیس
زیر باران...
من از مورچه ای که بارش را به لانه نرساند ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۱۰۲ در تاریخ يکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳ ۰۷:۵۹
نظرات: ۱۸
|
|
ستون ها یک دست بود
راهی برای عبور نبود
گلدانی را آب دادم
گلی شکفته شد.... ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۲۹۳۲ در تاریخ يکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳ ۱۲:۱۳
نظرات: ۹
|
|
آفتاب خوابم را رنگی کرد
چشمه شعر هایم را خیس
پروانه ای بر شانه هایم نشست ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۲۷۷۲ در تاریخ يکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳ ۰۹:۳۸
نظرات: ۱۰
مجموع ۳۰ پست فعال در ۶ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر دانیال فریادی
|
|
میرود.... میرود... میرود.... با سرانجام میرود بی سر انجام می رود آه ای زندگی او با دستان تهی میرود او ست
|
|
دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ۰۱:۳۵
نظرات: ۲
|
|
باد میآمد بادی تند... و من در جاده ای خاکی پیش میرفتم و افتاب صبحگاهی بر سینه ی جاده انگار ارامیده بود.صدای قلوه سنگ های زمخت زیر پاهایم انگار تنهایی مرا تکرار می کردند.پیش میرفتم در جاده ا
|
|
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۰۱
نظرات: ۴
|
|
به اعماق میروم به اعماق دریا میروم.. تصمیم خود را گرفته ام... خسته شده ام از نور شدید آفتاب خسته شده ام از نگاه کنجکاو آدم ها خسته شده ام از سلام و علیک کردند های مجبوری..
|
|
چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۵
نظرات: ۴
|
|
از پله ها پایین رفتم با سرعت سیر نور .از پلهها ی آن زیر زمین نمور سیمانی پایین رفتم.بدون آنکه به اطراف م نگاه نکنم.هر چقدر پایین میرفتم فصا تاریک تر و نمور تر میشد.بلاخره به ته آن زیر زمین
|
|
يکشنبه ۳ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۱۲
نظرات: ۱۶
|
|
در صبحی بهاری پسری با پدرپیرش به پارک نزدیک خانه شأن رفته بودند.تا به اولین نیمکت چوبی قدیمی رسیدن پیر مرد با اشاره سر به فرزندش گفت همینجا بنشینم.زیر سایه ی درخت صنوبری کهنسال.. پیرمرد از
|
|
چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۳۱
نظرات: ۰
مجموع ۷ پست فعال در ۲ صفحه |