در صبحی بهاری پسری با پدرپیرش به پارک نزدیک خانه شأن رفته بودند.تا به اولین نیمکت چوبی قدیمی رسیدن پیر مرد با اشاره سر به فرزندش گفت همینجا بنشینم.زیر سایه ی درخت صنوبری کهنسال..
پیرمرد از مشکل فراموشی در رنج بود.دیگر حتی کم کم خوردن و آشامیدن برایش سخت شده بود
پیر مرد چشمش به لبه ی چمن در کنار نیمکت افتاد صف مورچه ها را که دانه به لانه میبردنند را دید!
از پسرش پرسید اینان چی هستند!
پسرش گفت این ها مورچه هستند که دانه به لانه میبردنند.پس از چند دقیقه باز پیر مرد سوالش را تکرار کرد و باز پسرش همان جواب را داد.چند دقیقه نگذاشته بود که باز پیرمرد سوالش را تکرار کرد.پسرک که عصبانی شده بود .با صدایی بلند گفت مگر چشمانت نمی ببیند اینان مورچه هستند که دانه به لانه میبردنند.
پیر مرد سکوت کرد .انگار از حرف پسرش ناراحت شده بود.دفترچه خاطراتش را از کیف چرمی کهنه ش بیرون آورد و صفحات ش را ورق زد و صحفه ای را نشان پسرش داد و گفت با صدای بلند بخوان..
پسرک شروع به خواندن کرد:
امروز یک روز آفتابی و دلپذیر است با پسر دلبندم که اکنون پای در پنج سالگی گذاشته است به پارک نزدیک خونه مان آمدیم.پسرم با دیدن مورچه ها که دانه به لانه میبردنند سی و پنج بار از من پرسید بابا : آینان چی هستند!!
و من سی و پنج باراو را در آغوش گرفته و بوسیدم و گفتم عزیزم این ها مورچه هستند که آذوغه برای زمستان شأن به لانه میبردنند..
اشک های پسرک دیگر امانش نداد که دنباله خاطرات پدرش را بخواند..با چشمانی اشک بار پدرش را در آغوش گرفت و دستان فرستوده ش را غرق بوسه کرد
با تشکر
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم