از فرشتهٔ مرگ...
خواهشی کردم؛
وقتی آمده بود جانم را بگیرد!
گفتم فرشته التماست می کنم...
بعد اینکه جانم را گرفتی؛
جان یک نفر را برایم بگیر...!
خنده ای کردُ گفت:
من که کاره ای نیستم...
طبق لیست خداوند...
جان ها را می ستانم
من متعجبم...
تو چگونه میتوانی با من صحبت کنی؟!
گفتم: حتما خواست خداوند است؛
که درخواستم را برآورده کنی
کمی فکر کردُ گفت...
جان که را میخواهی؟
چرا میخواهی بمیرد!
دشمنت است؟
گفتم نه فرشته
او زمانی بهترین دوستم بود...
میخواهم آن دنیا بااو زندگی کنم
اگر خدا بخواهد؛
من آنجا جایم خوب است...
میخواهم او کنار خودم باشد
گفت نشانی اش را بگو...
گفتم زنیست زیبا
به اسم فروزان...
روستای کناری زندگی می کند!
گفت می روم
اما قول نمی دهم
اگر از زندگی اش راضی بودُ
دلش خوش بود؛
کاری از دست من بر نمی آید
گفتم قبول...
جانم را بگیرُ برو
چشمانم را که باز کردم؛
دیدم فروزان...
خنده بر لب
موهایم را نوازش می کند!
داستان جالبی است