کاش! بودم زورقی زیبا و ژرف
بسته افسارم به میخی آهنین....!
گوشه ی ساحل به دریائی کنار
اندکی خفته به نور ماهتاب
یا حرارت بخش تن، گرمای نرم آفتاب....!
کاش! بودم قایقی بهر نجات
غرق در پژواک موجی بی کران
یا که عکسی از صدف ها دست یک کودک به روی ماسه ها....!
کاش !می رفتم به دریایی که پای عابری
منتظر بنشسته در عمق خیال
ماهی کوچک میان بطن مرجانی بلند....!
کاش ! بودم مثل چشمان پرند
یا بخوانم شعرهایی را ز جنس هر چرند
شاد باشم بهر دلبر بی قرار
"گم شوم گاهی میان آبها و الفرار "
کاش ! می خندیدی به من ؛ حتی به زلف پیچکم
بید مجنون می شدم ، شنزارهایم چون نگار...!
کاش ! دنیایم شود آبی تر از دریای شور
با نمک گردد همه حرف و سخنها مثل نور
گاه گاهی آسمان لبخند به دریا می نمود
دست در دست هوا بادی وزد بر قطره ها....!
کاش ! بودم یک پری زیبا و سرگردان به خویش
منتظر بر قایقی همراه صیادی به صید
آورد قلاب تیزی بر دهان
خار باشد در گلو دستم به دست گرم یار
طور اندازد شکارش گردم و بر موج ها باشم سوار....!
کاش ! با ای کاش ها می شد رسید بر آرزو
داستانی آفرید و صلح آورد بر عدو....!
کاش! بودم کاش! بودی کاش! بودیم مهر جان
دوستی اندر ترازو یک کفی هم دلستان....!
کاش ها را می شود گاهی به بار آورد رفیق !
"گر صبوری پیشه گردد غوره هم حلوای شیرین می شود"
( کاش! بودم کاش ! بودی کاش! بودیم چون شفیق
مهربان و دلخوش از دنیای بی رحم ای رفیق....!)
افروز ابراهیمی
شعر نیمایی_بداهه
بهار 1400