برف نشسته بر سرم آب نمی شود دگر
رفته به رفته میروم دل بِکَنم از این شِکر
قامت جان خمیده است جان ز تنم رمیده است
باد صبا تو این خبر در برِ دلبرم ببر
گفت و شنود زاهدان ، فاقد مِهر مطلق است
خیر کشد به پیش خود ، سهم شما دهد به شر
وعظ متین واعظان ، چاره ی درد ما نبود
خر که گذر دهد ز پل ، کی بدهد به ما مَفَر
سوی نگاه عارفان ، عشق خدای واحد است
گل به وجود عطر خوش ، چیده شود ز بیخ و بر
آنکه خدای عالَمی ، خاص ، درون کعبه دید
کور بُود دو دیده اش ، حکم کند به کور و کر
در دو سه روز زندگی دل برِ دلبری رسان
تا که به یُمن مِهر او ، بر رخ مَه کُنی نظر
عرضه مکن به هرزه ای راز درون و سرّ حق
زان که مس وجود خود ، عرضه کند چو سیم و زر
ای به فدای ناز تو ، دار و ندار و هستی ام
از چه ز چشم عاشقت ، رخ بکِشی کنی حذر
بسته قرار بی قرار ، بر لب میگون نگار
زان که گذر دهد ورا ، از بر هر خوف و خطر
بداهه
#رضارضایی « بی قرار »
دوشنبه ۹۹/۱۱/۲۸ ساعت ۰۱:۰۰
زیباست موفق باشید