شکوه صحنه وصال با اجرای سمفونی دلتنگی به دست نفس ها و به رهبری دل عجیب دیدنی بود
هر نفس یک نُت هر نُت یک رویا
هر ضرب یک ضربان هر پلک یک تپش
آهنگ دیدارمان با آرام گرفتن جسمی خسته در آغوشت پس از اوجی در قله قلب در دشت سینه آرام گرفت
ندایت،چکامه ی درد یا چامه ای دُرد...نمی دانم
من همه تن،گوش شده بودم برای شنیدنت و همه تن جان برای در آغوش فشردنت
نگاهم در نگاهت خشکیده بود
نه توان باور داشتم...نه جرئت انکار
من
تو
بی فاصله
آه که اگر دستم دستانت را می گرفت
آه که اگر دستم به زنجیر گیسویت می رسید
آه که اگر جرعه ای از خُم می مستانه نگاهت می نوشیدم
دیگر حسرتی نداشتم...
شعله خواستنت در وجودم زبانه کشید،گویی در پس من خرابه...در زیر این خاکستر سرد آتشی از دریای نگاهت جاری شده بود
جسمم یارای رویایی با دل را نداشت،سپرش را انداخت...فکر منتظر ماندن حتی برای ثانیه ای بیشتر هم سخت و دشوار بود
حتی دشوار تر از کمر راست کردن انتظار که خود به بلندای تاریخ قد خم کرده است...
این تو
این دل
بکش یا بسوزان یا بمیران
به سمت کندوی کامت آمدم اما افسوس
سرم به سنگ سرد و سخت بیداری خورد...!
بالش تر و جای خالیت... و بغض هایی که در گلو گره کور شده بودند...
همه تن چشم...همه تن اشک
و زندگی من همین خواب بود... .
پر احساس و زیبا بود