نِوا
آیینه ی اسرار لنینگراد
پس از شکوفه های برف
از کاخهای زمستانی
یابلچکوی خورشید و آب را در مینوَردد
.
.
.
غازهای وحشی دشتوا، ماورای پلکهای باد
بر فراز رودهای خون
رایحه ی شمالگان در شریان دارند.،،
غازهای سپید میرمند
تا دور
تا دورهای مستور
و خاطره ی پادشاهانی زمردین را
به ژرفای آسمان خواهند سپرد...
.
.
.
البروس
لاژوردی و رها
چون میانسال_ مردان بشکوه
بارانهای سِیلابی را در گرماگرم اغوش تنگش، به تماشااست
...
ابرها،،
می ایند و میروند
و کاسپین
ملکه ی ابریشمپیکر اساطیری
هنوز
در دودمان آبی پیراهنم پیداست..
مرا ببَر
ای شاخهای بلورین غزال زندگی!
به افشانش روح و رویا
در گیسوان نیمفهای زیبارو..
به ذائقه ی بیمانند چشمهایم
این اژدهایان مشکی ستوده ی پرهیزگاری و ودکا
ابرها
می ایند و میروند
و نیزار در کرانه ی زیستاییِ ابَردرندگان، پیداست
.
.
.
بگو
ای شب _بوی مرمرین پیکر
ای نیمروز شرق
اِی زادش نارنجی بید و افتاب
در تمیمه ی بیتای دستهایم
در تاجهای سنگاویز مینیاتوریِ گیسویم
و زنجیرهای زربافته ی پیچیده در کمرگاهی تنها
روزگاران خسته
باور خُرامش کدامین ژٰآسمینا را
در طلایی نرْم هزاران فردا
نجوا میکنند..
اردیبهشت ماه ۱۴٠۴🌸
تصویر و آوا، غیراورجینال هستند.