حال این روزهای من .......
حال دلم خوب نیست ....همچون غنچه گلی پژمرده ، که کنار رودخانه رهایش کرده اند
امروز صبح دلم گریست .... برای گل پژمرده ای که افتاده در یک قدمی رودخانه ای خروشان بود
اشکهایم صحبت هایی با من داشتند...که چگونه می شود در کنار یک رودخانه خروشان بود ولی پژمرده افتاد
آن طرف تر بوی ریحان و یاسی که بر روی صخره ای در وسط رودخانه رشد کرده بودند تمامی ساحل را مست کرده بود .... موجهای رودخانه خودشان را به در و دیوار ساحل می کوبیدند تا قطره آبی برای گل پژمرده به لب رودخانه برسانند. اسمان هم گرفته بود گاه تیره می شد و گاه ابرها بر خورشید سبقت می گرفتند .......خورشید از اینکه نمی توانست بر گل پژمرده نور بتاباند به گوشه ای غمگین نشسته بود و توان امدن از پشت ابرها را نداشت... ابرها هم توسط باد به این طرف آن طرف کشانده می شدند ...........
گویی اب خودش را مجرم می دانست.... موجهایش را به درو دیوار می کوبید تا همه بدانند اب هم می خواهد همراه پژمردگی آن غنچه خودکشی کند....... سیلی موجها بر صخره ها اشک از چشم همه ی اهالی معطر ساحل دراورده بود.. آن روز گلها به جای شبنمِ صبح گاهی اشک میریختند.......صدفها که نمی خواستند نظاره گر پژمردگی این گل باشند بر زیر شنهای نمناک ساحل خود را فرو کردند.
در آن روز غنچه های مریم دیگر نشکفتند... هیچ ریحانی به اهالی رودخانه سلام معطر گونه نفرستاد و هیچ یاسی هم برای صخره ها دلبری نمی کرد...........
حوالی غروبِ ساحلی بوی یاس هم کمتر شده بود... بوی معطر ریحان هم در حال برگشت از مسیر خودش بود... اینجا همه وقتی گل پژمرده ای را دیدند که نمی تواند قطره ای از این رودخانه خروشان را داشته باشد راه برگشت را در پیش گرفتند.......
یواش یواش بوی عطر ریحان و یاس رفته بود...سوسویی از نور خروشید هم دیگر نبود....صخره ها هم از شدت سیلی های اب تکه تکه شده بودند. موج نیز با سرعت بیشتر خودش را به در و دیوار ساحل می کوبید... بچه ماهی ها هراز گاهی سر از آب در می اوردند تا سکوت بهت زده ساحل را عوض کنند..... امروز صبح اینجا شبیه ساحل نبود.....سکوت عمیقِ اهالی ، طعم عشق را از همه گرفته بود.... تقدیر آن روز کسی را در درون قفسی حبس کرده بود و کسی جرات حرف زدن نداشت.........
طفلک غنچه معصوم... همچنان در حال پژمرده شدن و نگاهش به آسمان بود.... گویی از اسمان چیزی را طلب می کرد.....هجوم تشنگی بر گلبرگ های آن فشار آورده بود و سر خم کرده بود... گلبرگ هایش از ظهر بر سنگهای داغ ساحل افتاده بودند..... ساقه اش رنگ پریده در حال شکستن بود ..... اما غنچه ی قصه ما نگاهش به آسمان بود......درست هنگام سرخی اسمان و در گیرو دارِ جدال میان افتاب و ابرها . ......... ناگهان غرشی از اسمان به گوش رسید. ریحان در جای خودش ایستاد... بوی معطر یاس هم دوباره به مشام میرسید گویی هنوز خیلی دور نشده بودند...از شدت پژمردگی غنچه قصه ما ابرهای تیره هم اب شدند و قطره قطره به سوی زمین سرازیر شدند.
گل پژمرده ای که دیگر سر خم کرده بود و برگهایش تمام شن های ساحل را لمس می کرد قطره ای از باران ر ا بر روی گلبرگ های خود حس کرد.....با قطره دیگر گلبرگ دیگرش نفس گرفت ... با هر قطره گلبرگ ها حرکت می کردند گویی تلاش میکردند تا ساقه شان را یک بار دیگر برپا کنند....وقتی که باران شروع به بارش گرفت ، ریحان بر روی صخره قد علم کرد و معطر گونه اواز می خواند..بچه ماهی ها هم از خوشحالی بالا و پایین می پریدند....یاس هم از تمام اهالی ساحل دلبری میکرد......صدفها نیز در آن هوای خاکستری سر از شن های ساحل بیرون اورده گویی مژدگانی می دادند که بار دیگر غنچه پژمرده گل مریم بر روی ساقه های خود ایستاده است.
درهای آسمان همیشه برای غنچه های مریم باز است اگر بر خدا توکل کنی
دلنوشته زیبا و غمگین بود