میروم سوی دیار بی کسی آزرده و تنها چرا...؟!
دل سراسر مهربانی ها ولی آشفته و رسوا چرا...؟!
با تمام بی وفائی های دیرین و قریب بودنت...
مانده ام تنها در این وادی ولی چون بلبل شیدا چرا...؟!
اندر آن شوق سراسر ماندن و مأوای دل...
میروم سوی غریبی ها ولی آواره ی صحرا چرا...؟!
و اندر این شور و هیاهوی طلوع بی غروب زندگی...
میروم بیدل به سوی غم ولی دلداده ی غمها چرا...؟!
من اسیر مهروزیهای دل بودم دریغا زین سفر...
روز من آزرده شد یکسر ولی آزرده ی شبها چرا...؟!
میروم با شوق فریاد رهایی زین قفس اما دریغ...
در سفر بی بال و پر گشتم ولی خاموشی لبها چرا...؟!
جسم و جانم از جدایی و جفایت سرد و خاموشی گرفت...
من رها گشتم ز غمخواری ولی در بند این تبها چرا...؟!
شهریار شهر دل گشتم که تا گویم به دوست...
آمدی جانم به قربان قدمهایت ولی برگشتن حالا چرا...؟!!
گفت وحشی از سر کوی تو با چشمان تر خواهم برفت...
من برفتم از همه دیروز و امروزت ولی غمدیده ی فردا چرا...؟!!
من که سال و ماهم از هجرت شده بی انتها در روزگار...
میروم از روزگاران خوشیهایت ولی شرمنده ی یلدا چرا...؟!
هجرتم هجر دمادم از دیار آشنائیهای توست...
میروم آزرده دل از بی وفائیها ولی دلتنگی دلها چرا...؟!
حال دلسوز پریشان را ببین یکسر شده در انتظار...
رفته از کوی نگاه مهربان تو ولی اینگونه بی پروا چرا...؟!!
جالب و زیبا بود
موفق باشید