با من خسته کسی هیچ نکرد همدردی
تو بگو درد چرا دور و برم میگردی؟
همه دلدار و همه یار همند امّا من
ماندهام کنج اتاق دلکم تنها من
شقّه شقّه شدهام پای غم و تنهایی
بین ما بین شما هست تفاوتهایی
من بیچاره فقط حسرت نان را خوردم
من افسرده ز شادابی تو جا خوردم
بخورم نان دو بازوی خودم را امّا :
بخوری مال مرا حق مرا بی پروا
مفت خوردی و فقط مفت بدست آوردی
جای من بودی اگر واه چها میکردی
آهن داغ من از کوره کشیدم بیرون
بر تو میراث رسید مفت چو گنج قارون
پشت فرمان نشستی و چنان گاز دادی
تو به حال فقرا هیچ نکردی یادی
برو یادگیر و بلد باش جوانمردی را
برو درمان بکن هر مرض و دردی را
تو به اندازه من رنج کشیدی آیا ؟
یا چو من تلخترین طعم چشیدی آیا ؟
پرورش یافتهٔ ناز و قر و اطفاری
عوضی هستی و خودخواهی و لاکرداری
سایهٔ لطف پدر بر سر تو افتاده
پدرت بر تو فقط مفتخوری یاد داده
فاقد درک و شعور و ادبی بیچاره
کوچه پس کوچه شهر با موتورت آواره
دولت پول پدر جیب توام پر گشته
حال اینست جهانی پر مفتخور گشته
خورد ما درد وفورست و بدوش زحمتهاست
تن ما زخم زیادست و به دل حسرتهاست
مال دنیاست فقط کام تو شیرین آید
معرفت کام دل ماست چنین می باید
به رُخم کم بکش آن ثروت و آن سرمایه
فکر کنم عقده شده با دل تو همسایه
بی اثر مانده برای خود من نیکبختی
عمر هم میگذرد در پس صدها سختی
پشت من خالی و جایی نرسم در آخر
مایه داران شدهاند سد به روی معبر
نه مروّت نه ارادت نه عدالت مانده
نه محبّت نه هویّت نه اصالت مانده
نه به ثروت برسم با همهٔ دشواری
بین اهداف و خودم هست چنان دیواری
راه من راه خدا نیست خودم میدانم
مدّتی هست خطاکار شدم میدانم
مایه دار هم نشدیم تا بچشیم لذّت را
زیر پایش بگذاشت پول و پله عزّت را
فقر و ثروت که یکی نیست ، نباشد هرگز
دور هر دو بکشم خطّ بزرگ قرمز
ابرک حسرت ما غصّه فقط میبارد
دانه دانه دل ما ماتم و غم میکارد
معرفت بخشش عشقست و کسی لایق نیست
عشق را معرفتی هست و کسی عاشق نیست
نه کسی منصف و نه بر دگری انصافیست
یزدان بس بکن حرف اضافه کافیست
فقر و ثروت
یزدان_ماماهانی
نگارش۸_۳_۱۳۹۸
بسیار زیبا و گلایه آمیز بود