همين چرخي كه مي گردد به نيرنگ
زِ يك گردش كند بر پا دو صد جنگ
زِ يك گردش ، همين چرخ كهنسال
فرو آرَد شهي ، از تخت و اورنگ
٭٭٭
تو اي بدكار بد كردار دل سنگ
به مردان نكو كاران ، مزن سنگ
بِدان اَر بد كني،خود مي خوري سنگ
مزن بر نيك مردان جهان ، سنگ
٭٭٭
چو راحت باشدت ، نَبْود دلت تنگ
چو سختی باشدت نَبْود به تو ننگ
زِ سختی تا به راحت،نکته صبر است
ندارد یک هزاران بُعد فرسنگ
٭٭٭
در انتظا ر يارم ، آيد اگر كنارم
بر پاس خدمت آن، جان از بدن بر آرم
جاني به من سپرده است،آن يار مهربانم
بايد كه من همان جان،بازم به او سپارم
٭٭٭
خداوندا در بد ،به روي خود كه من بستـم
طريق زشت بدكاري،به دستم من شكستم
خدايا رسم بدكاري،دراين دنيا نـجُستم من
زِ بد كاران اين دنيا ، مداوم بركنار هستم
٭٭٭
صنعت دست خدايم،از وجودش او مرا داده وجود
صنع دستش را بگفت آن تا كه بشناسم كه بود
از هزاران سال پيش از اين وجودم ياد نيست
من كجا بودم هزاران سال، پيش از اين وجود
٭٭٭
خطكش از دستم رها شد،خط خود را كج كشيدم
اين بفهميدم ،كه من بيجا گمان كردم رشيدم
لطف آن حق تا رهايم كرد،كارم خطا شـد
چون بـفهميدم خطايـم را ، بَـرِ حق روسفيدم
٭٭٭
حسن مصطفایی دهنوی
خیلی زیبا بودند بویژه دومی و آخری
حکمت بیان و آموزنده
روح زلالشان جنت مآب