هر دفعه در این رمان زندگی
قصه ای نو از زمان بندگی
این پدیده دست این آدم نبود
خوب خواستن بد شدن راحت نبود
از امید و نا امیدی حرف نیست
آسمان قلب ما چون برف نیست
سعی خود را ما به یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
خواستم در روزگار و هستی ام
در حقیقت ها ی خود در مستی ام
گر که بد دیدم جفا را بگذرم
گر خطا دیدم خطر کرده خطا را بگذرم
خواستم دیدم بلا باز هم بلا را بگذرم
خواستم وقتی که حس کردم گزندی بر کسی
آن گزند بر خود خریده دیگران را بگذرم
بخت ما بد بوده حالا بد شده یا هر چه بود
بخت بد را مال خود کرده خدا را بگذرم
دوست دارم ادمی را ادمیت نیست اگر
ذات بد دارد ولی اعمال خوش . را بگذرم
بگذرم هی بگذرم اما چه سود.
اخرِ این قصه ها خود میشم تار و کبود
قصد بد اعمال نیک و قصد نیک اعمال بد
در مسیر زندگی آمد مرا سد ها به صد
دلخوری ها شادمان خواهد تورا با دشمنت
خواستم دورت کنم از دشمن آبستنت
حال هم خود در ته این قصه تلخی دیده ایم
روزی آید که ببینی در مسیری مرده ایم
مردن ما گور و خاک و یاد پاک نیست
مرگ یعنی دخل قلبت صفر خرج افسوس بیست
گر شرابی بر ترابی تشنه ی دریا ندیدی
بگذر اما قطره ای دریا بدان از ما بریدی
اندک اندک قطره قطره روح ما آزرده شد
کار ما بد قصد ما نیک ادمیت مرده شد ...
درودبرشما