دریغا در هیاهوی زمستان
میانِ زخمه های تیغِ باران
دهانم خونی از شلّاقِ بوران
گرفت از گردنم دنیا گریبان
جُدایَم کرده دَردا بادِ نِسیان
ز شاخِ خُشکِ مویِ جانِ جانان
ندانم او گذشت؟... من نماندم؟
من از او... یا که او از من گریزان؟،
من از او خواهشی کردم؟ وَ یا او
گُمان بُردَ ست... قصدم بوده عُصیان؟
ولی خلق استْ شاهد، جمله گویان
که میمانم به جانم پایِ پیمان
محبّت را رهانیدم ز کتمان
نگهبان، بَرده ای، از کُنجِ زندان
رها کردم وجود از کِبر و رُجحان
برایش قصّه میگفتم فراوان
میانِ درد های بیشمارم...
دروغ است... اَر نگویم بودْ درمان
ندانم او گذشت؟... من نماندم؟
خودم... یا او بِگشتم رویْ گردان؟،
من از گُل گفته ام، نازک تَرَش... یا
گُمان کرد او... که شاید گفته ام آن؟
ولی خلق است شاهد، جمله گویان
که جانان را بدارم بهتر از جان
بُدم گرگی شُدم چون گوسپندی
که آهویی شُدَش یکباره چوپان
فرو بردم غرورم را به جایی...
که فیل از آن گُریزد سوی فنجان
به فرمانش بُدَم... اما گناه است...
نگویم لذّتِ... اِجرای فرمان
ندانم او گذشت؟... من نماندم؟...
خدا داند...، چه ها آید ز انسان!
خدا... خوب است، وقتی مهربانی
ولی با مردم آزاران...، نه چندان
مگر نَشنیده ای گریان و خندان
قَسم هایی که میخورد او به قرآن؟
ستم هایش اگر پُر کرده اَنبان
خدایا ظُلمْ کاران را مرنجان!
برایم ارجمندی هر که باشی
اگر جویی پیام از این سُخندان
کمی احساسِ مانده گِردِ این خوان
برایت گُسترانیدم بدین سان
نشانْ این پندِ کوچک را به قندان
که با هر جرعه چایِ دبشِ سوزان
به کامت نغز گردد تلخیِ چای
چو پندیْ تلخ ترْ بینی نمایان
زبان را بینوایَش کُن، بترسان
مبادا رازِ دلْ آورده عُریان
که دستِ روزگارَت می فشارد
زبان را تا اَبد بر زیر دندان
یقیناً گفتن از این قصّه ها اَست
به سانِ زیره بردن سوی کرمان
ولی ارزش بیابد روزِ قحطی
که انبارش کنند اربابِ دُکّان
زمانی خواجه را، این پیرِ فرزان،
که امروزش بیابی خوار و اَرزان،
فرو میریخت دیوار از صدایش
صدایش می زدند آقا، ایشان
نِوِشت اَر کودکی نامَم به میدان
نبود آن سو تَنی کمتر ز گُردان
خیابان درْ فغان از کِرده هایم
که بُد شهنامه از کِردارِ دَستان
به من میگفتند اُستادِ شیطان
که شیطان نزدِ من میگشت حیران
هراسان از نگاهم هرچه انسان
ستمها دیده از من جمله حیوان
شبی از شاخه سار دورِ بُستان
که همچون دست من بودند لرزان
پناهیدم شباهنگی غزلخوان
پریشانْ خاطر از یغمای طوفان
مرا آشُفته کرد او خواند نالان
جهانم را ربود از من گروگان
گَلاویز از صلیب سینه ام گشت
هم او آموخت من را دین و ایمان
و او خود عاقبت بُتخانه ای شد
که جان می دادمش هر عیدِ قربان
نبودم چون سیاوش کوهِ وجدان
و بیش از او کنون اَستَم پشیمان
شِنَم چون شِفته ای در حوض سیمان
بِغَلتانیده در گِردابِ بُهتان
نمی دانم که او من را فروریخت؟
غرورم کوفت او را کَرد ویران؟
مگر کافر بِدید آمد به غزوه؟
چرا ذبحم نمود آن نا مسلمان؟
دمی بَرهم نشاندم چشمِ گُرزان
گرفتار آمدم در چاهِ فقدان
خدا داند کجای ست او گرازان،
که می لرزد زمینِ چشمِ گریان!
خدا داند کجا رفت آنکه روزی
بگفت هرگز نخواهد رفتْ آسان!
اگر باید بسوزم زین گناهان
به قعرِ شعله ی داغی فروزان،
نشانیدم به شمعی نزدِ رِندان
که سوزان تر بُوَد از شمس تابان
برایم جُرعه ای مِی پیشِ یاران
بِه از صدها برابر دور و پنهان
درودبرشما
زیبا قلم زدید