« راه حق »
مرا از خود نَـبُد چيزي،كه از خود دانم آن آخر
هر آن چيزي كه من دارم،از آن مي دانم آن آخر
من اين خرمن كه ميدارم،از آن ميدارم آن آخر
نه بـتوانم كه اين خرمن نگه دارم ،زِ خود آخر
من از ملك خودم حدي نـدانم ،تا كجا دارم
كه ملك من حدودش تا كجا مي باشد آن آخر
وجودم را نمي دانم ، چه طرزي مي بُوَد از من
كه بر طرز وجود خود ، نـدارم اختيار آخر
در اندوهي بسر بردم،كه رازش كي توان گفتن
نـشايد پيش بد بـينان ، مجسم دارد آن آخر
دلا در راه حق باشي ،خدا را ياد كن اي دل
كه بر ياد خدا بودن ، به دل بخشد قرار آخر
رهي را من به صد حيرت ،بِـجُستم از نفوذ دل
هر آنكس مثل من جويد،بجويد راه خود آن آخر
رهي را در تكاپويم ، ولي آن را نـمي دانم
ولي آن را نـمي دانم، كجا مي باشدش آن آخر
به حيرت من فرو رفتم ، زِ اول من كجا بودم
دراين حيرت كه من هستم،مدد جويم ازآن آخر
به دريايي فرو رفتم ،كه موجش آدم آزارس
در اين دريا و آزارش ، كنم آيا چه كار آخر
مرا بر سـر بُـد از اول ، به شوق گوهر دريا
به اميدي كه از دريا ، گُهر1 آرَم برون آخر
مرا از منشأ2 وحدت ، نـمي سازند آگاهـم
به شوق منشأ وحدت ، بـمانم تا به كي آخر
عجب رمزي سخن گفتي ،دلا از دانش و بينش
سخن را چون زِ دل گويند ،به دل دارد اثر آخر
دلا در منزل دنيـا ، قـرارت هر كجا باشـد
در آن منزلگه عقبي ، كجا گيري قرار آخر
الا اي تُرك سنگين دل،تو را گفتم به معنا كوش
كه با آن تُرك تازيَـت ، نداري اعتبار آخر
زِ كار ترك تازيِ تو ، من در آتش افتادم
بدانستم در آن آتش،كه معنايَـس به كار آخر
من اندر آتش سوزان ، همين مطلب بدانستم
كه رسم ترك تازيها ، ندارد اعتبار آخر
برادر كينه و جهلس ، بشر را مي كند نابود
كه جهل وكينه جويي ها ،نمي آيد به كار آخر
شب قدراست وبيداري به سوي مسجد ومحراب
حلا وتهاي روحاني ، به شد با اعتبار آخر
شب قدري كه مشتاقان ،به قدر منزلت پويند
عبادت گر بُوَد خالص،به امضاءِ مي رسد آخر
طريق زهد و تقوا3 را ، دلا با سادگي بنما
اگر خواهي زِ گرداب بلا ، گردي رها آخر
دلا تنظيم حكم يار، مجو زين گردش دوران
كه تنظيمش بر اين گردش،نمي گيرد قرار آخر
ندانم من كه مي باشم،چو من خود را نمي دانم
كه اين من تا كجا هستم،كه خود را بنگرم آخر
همين مطلب حسن گفته،كه با معناي جاويدس
همين معناي جاويدش ، بـماند يادگار آخر
٭٭٭
1- گوهر – دُر 2- سبب – علت آغاز 3- پارسايي و پرهيزگاري
حسن مصطفایی دهنوی