سرم گیج و تنم حیران
به باران میکنم طغیان
اسیر آن رخ یارم
که پوشانم در این باران
زبان بستم که وا گویم
هر آنچه میشود آغاز
به چشمانت قسم خواهم
کلامی چون پر پرواز
بریز ای شبنم بی جان
ببار ای نم نم باران
مرا اینگونه ویران کن
من اما دور از او بی آن
عذابم میدهد باران
کلافم میکند ایوان
کجایی ای پگاه عشق
به یاد ام آر مرا بی آن
صدای آن نگاه توست
طنین آسمانی تر
چه آشوبی شود امشب
مه خاموش و غم پیکر
سبب من بودم و دانم
سزای این تن بی جان
ببار ای نم نم باران
به یادم آر مرا بی آن
کجا جویم صدای تو
کجا جویم نوای تو
بپردازم همه هستی
که شاید این بهای تو
سرم گیج و تنم حیران
به باران میکنم طغیان
بسوزانم تن خورشید
در این بد مستی باران
نگاه صبح امیدی
بر این ویرانه ای بی جان
که جانم بند گیسویت
پناهم ده دراین باران
با درود آرش غفاری متفاوت در این شعر..... نسبت به اشعار گذشته که از شما خواندهام. هر آدم متفکری حتما دوران حیرانی خاص خود را خواهد داشت و به نظر من از بهترین دوران و پویاترین دوران زندگی آدمی خواهد بود و بالندگی در پی خواهد داشت. عذابم میدهد باران کلافم میکند ایوان فقط اینجا آیا کلافهام مدنظر است یا همان کلافم؟که البته هر کدام مفهوم خاص خود را خواهد داشت.
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.