منم آن معشوق بی وفای شعر شعرا
همان بی وفای داستان عاشقان پرادعا
همان که تنها در آغوش کشید خود را
از خنجرهای زهرگین مردمان کینه جو
مردمانی که دست رد بر قلب آنها خورده بود
همان که کافر و بد تمام داستانهاست
معشوقی بی احساس که می درد تمام قلبها
سالیان دراز است معشوق طعنه میخورد
او بی گناهی گناه کرده است میان ریاکاران
عاشق بی حیا چه سخنان بر باب او نوشت
از بی وفایی و نامهربانی او نوشت
دروغگوی عاشق چه فراموش کاریست عجب
یاد ندارد که به لبخند اوست که شد عاشق!
مهربانی او در شهر شهره بود قبل او
آوازه ی خوش رویی او پیچیده بود
تمام حرفای زیبای او از درخشندگی
بر تن و روح مردمان زیبنده بود
اندیشه ی پاک معشوق را
بر دل و جان با سنگ مرمر حک کرده بود
عاشقی عشق معشوق را میفهمد
در پیله ی تنهایی بفهمد درد او
تو پروانه شدن معشوق را میخواهی
درد و رنج پیله ی عشق نمیخواهی؟!
بس کن از بدگویی معشوق خود
او سکوتش در قیامت غوغا میکند
عاشق! ابلیس بازی را در خود بکش
اندکی یادآور آن روزهای عشق خود
هر دو جهان هم بفهمند معشوق تو بیوفاست
قلب ویرانه ی خود را چطور؟!
معشوق باوفا هرگز چیزی نگفت
از تمام و کین و حرص عاشقان خود
بسیار زیبا و پر معنی است
بجا و مبین مشکلات بسیاری از آقایان