گفتم عیال را که از تو بی اختیار میترسم
گفتا من از اشعار عاشقانه گهگدار میترسم
گفتم سفر به شمال در این هوا میچسبد
گفتا من از نیش پشه ها در بهار میترسم
گفتم که خسته ام شاید سفر روم چندی
گفتا من از تنهایی در شبهای تار میترسم
گفتم از برای دیدار مادر چندی سفر برو
گفتا از ماندن تو بی شام و نهار میترسم
گفتم مُردم و آخر تلخی هجران نچشیدم
گفتا من از تنهایی شوهر بیقرار میترسم
گفتم نگران نشو آخر من که تنها نمیمانم
گفتا ز آنکه ترا اید شبها در کنار میترسم
گفتم آخر این بی اعتمادی ز چه روست
گفتا از اعتماد بنفس شاعر بیکار میترسم
گفتم من دعوتم به مجلس بزم و میهمانی
گفتا از مستی میهمانان میگسار میترسم
گفتم میل تیهو داری بگو تا به شکار روم
گفتا که از تنها رفتن ات به شکار میترسم
گفتم وقت انست با خدای کمی خلوت کنم
گفتا از اعتکاف مرد شب زنده دار میترسم
گفتم مدیون میشوی گر مرا قضاوت کنی
گفتا که من هم از قضاوت روزگار میترسم
گفتم برای تفنن چندی به دیدار خواهرت برو
گفتا نمی دانی مگر از محله پا منار میترسم
گفتم بداهه حیف از ایام که بی نگار بگذرد
گفتا من از این بداهه و آن نگار میترسم
گفتم شعر و غزل خود بر زبان جاری میشود
گفتا که من از غزل های بی اختیار میترسم
گفتم کاش بمیرم تا ز دستم راحت گردی
گفتا ز حوران بهشت و تخت و دار میترسم
گفتم جای سیه رویان نمیدانی جهنم است
گفتا که از دوزخ و روسپیان گنهکار میترسم
گفتم ای کاش عرفان را خدا نیافریده بود
گفتا از سفسطه این چنین بودار میترسم
#سعیدعرفانی
به شعر ناب خوش آمدید
سروده های زیبایی را هدیه آوردید
موفق باشید