نامم مانا بود
هزار کنیز داشتم از کلمه
هزار غلام از قافیه
هزار اسب از اشتیاق
تاج ترانه بر سرم بود
دیبای دکلمه بر تنم .
نامم مانا بود
و تمام راههایی که به خدا ختم میشد
از سینای سرود من میگذشت
دلتای دلتنگی بودم
که در چشمانم دو شط شعر و اشک
به هم میرسیدند .
مرد نجیبی که درناها
برای دلتنگی اش به دریا میزدند
و سارها
با سرودش ، ساحران بی فریب فرعون میشدند.
هی موسا !!!
تو گهواره ات بر موج بود و من
خونم خیزابه ای که قبطیان را در قافیه غرق کرد
برایم شاخ و شانه نکش
الکن بی اشتیاق
من مانای مزامیر بی صلتم
که هنوز سینه ی سینا از سرودم میسوزد .
نامم مانا بود
و از هیبت واژه هایم
تیشه ی فرهاد آب میشد
من نخستین نام آوری بودم
که از هفت خوان گریه گذشتم.
ضحاک سکوت را ندیدی مگر ؟
هنوز در البرز اشتیاقم زندانی ست
و کاوه را یادت هست ؟؟
از تخمه ی همین کلمات بود
و آن درفش
دردنامه ی سالهای انتظار
وگرنه
مارها از مردی که مغز نداشت و خدایش را در شعرهایش میجست
کینه ای نداشتند .
نامم مانا بود
و روزی به دماوند گفتم :
به بالای بلندت چه مینازی ؟
شاخه آرزویم اینک
سر بر آسمان سوده است !!
یادم هست
روزی سروشی در گوشم گفت :
اینت سیب سرخ حوا
گاز بزن و به گناه میندیش
ما جمله زادگان پرتو خورشیدیم
و سزاواران صلت بخشایش !!
نامم مانا بود
چنینم مقدر کردند
که از هفت اقلیم عشق بگذرم
و سیمرغ را در نقاشی کودکانی بیابم
که گرسنگان سفره ی قحط بودند
من زنان زیادی در بلاد بالکان میشناسم
که هنوز رخت خونین سربازان سارایوو را
در خیال میشویند !!
وگرنه تو فکر کن
در زمینی که میان خاکستر حلاج
و ریزگرد هامون
تفاوتی نیست ؛
چه فرقی دارد
در نیزار نینوا به نام نامیرایت سلاخی کنند
یا در حوالی رومت
به چارمیخ افترا کشند ؟؟
( بلایت به جانم منیژه
باور کن داشتم
از بی شعری میمردم
ترا سپاس خانم خانه ی این بیخدا
همین لیالی بی لالاست
که کاروانی از مرز کینه بگذرد
و تقدیر ، دست بوسه ی مرا به دامنت برساند
که دامنه ی خواب ست )
نامم مانا بود
یک شب باد خیمه ام را کند
و از پی سیب نیم خورده ای
به این کره ی بی کلمه آمدم
که پیش از نطفه ی نحس آدمی
جولانگاه شاعران بوده ست
یادم هست
آیین دلدادگی چنین بود که
غزالان را به کمند غزل صید میکردند
من هم چکامه ای در چله گذاشتم
و جامه ی جانم پاره شد
آنوقت همین جیحون با هزار جوی مولیان و مصیبتش
مرز میان خیر و شر شد .
نامم مانا بود
و مزامیرم را زنی به بیگاهان در گوش باد
به آواز عود گریه میکرد .....
حالا هزار قرن از آخرین تبسم باد میگذرد
هنوز چاقوی تیز بر گلوی اسماعیل است
باور کن
در گوش همین خلیل خام به کنایه گفتم :
برای بت بزرگ پاپوش درست نکن
بخدا هیمه ی نمرود
از تشنگی هاجر سوزنده تر نیست
حذر کن از آه زنی
که خدا را در خیالش زاییده ست .
آه ابراهیم
به هروله ی هاجر
که هزار زمزم یقین از این شعر میجوشد و
حاجیان هنوز به گرد سنگ سودایند !!
خبر از مانا چه داری ؟
ترانه اش تورات تباری شد
که از خطه ی خدا به گاه گوساله رسیدند ....
در اوج افسردگی بهار تلخ امسال ( 24 اردیبهشت 99 )5566
واسه تولدم سی مهرماه
.....
تقدیم به نازنین ترین خاله ی دنیا و الهه ی احساس و معرفت : زهرا حکیمی بافقی
استاد عزیز خانم زهرا حکیمی بافقی یکی از بهترین و دلسوزترین بانوان ادیب و زحمت کش ساایت ادبی شعرناب می باشند جای دارد ضمن تبریک تولدتان همینجا از حضرت استادم سرکارخانم بافقی تشکر و قدر دانی نمایم