از چه ای آرام جان صبر و قرارم برده ای
مرغ دل را از چه رو کنج قفس آزرده ای
مرغ دل هر لحظه با یادت غزلخوان میشود
اشک سیل آسای من جاری به دامان میشود
آسمان هم بی تو چیزی کم ندارد از قفس
سخت میگردد برایم رفت و برگشت نفس
می نشینم وقت دلتنگی کنار پنجره
بغض سنگینی نشسته در میان حنجره
با خیال دیدنت امروز و فردا میکنم
واژه ی برگرد را آهسته نجوا میکنم
کوله پشتی تنم را خالی از من میکنم
جامه ای از یاد تو پیوسته بر تن میکنم
پس بده آن روزگار چون بهاران مرا
یا بیا و چون بهاران کن زمستان مرا
رنگ دنیایم پس از تو زرد چون پاییز شد
ساغر بشکسته ی دل از غمت لبریز شد
بی تو حالم همچوآن بی یوسف کنعانی است
یوسفم در چاه مانده یا کنون زندانی است
آن زلیخایم که عمرم را به راهت داده ام
آبرو در حسرت ناز نگاهت داده ام
کوچه ها را در پی ردّ تو گشتم جان من
نور چشمان مرا پس میدهد یک پیرهن
هر سحر شد سینه ام چون مجمری از یادها
درد بی درمان هجران و به دل فریادها
خسته ام از بی تو بودنهای هرشب تا سحر
خسته تر چشمان خیره مانده بر راهت به در
با نسیم صبح هم همدست شد پیراهنت
بیقرارم میکند هر صبحدم عطر تنت
شهره ی شهرم زبس نام تو بر لب برده ام
هیچ میدانی بیادت بارها شد مرده ام....ندا
مثنوی بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد