وقتی سکوت می کنی ؛ بُغضَم هَوار می کِشَد
قلبم مُدام حرفِ تورا با تب به دار می کِشَد
چَشمانِ من (باران نَفَس ) در خلوتی سَرد و خَموش
گرمای دیدارِ تورا هِی انتظار می کِشَد
دست و دلم ، بر هیچ کار ، دیگر ندارد رِغبَتی
از دستِ این نقّاشِ هِجر ... خود را چو یار می کِشَد
اُنسی که بامَن هَمرَه است ؛ بر سَطحِ جاده ی غَمَم
عشقِ تو را ، قَدَم قَدَم ، خطِ قرار می کِشَد
نقشِ سپیدی می زَنَد بر لوحِ روحَم جانِ دوست
یاسِ لطیفِ هَستی ات ... عطرِ بهار می کِشَد
راهی شدن ... جاری صفت ... کُلاً به ذاتِ رودهاست
از کوهوارِ مِهرِ توست ... دل آبشار می کِشَد