تنها یک فصل
مانده به پایان من!...
همین روزها
گم خواهم شد در
غروب شعرهایم...
من؛
با نیامدنهای تو تمام شدم!
خوب من!
روزی که آمدی
سراغم را از نوشتههایم بگیر...
اصلا تمامشان برای تو...
بخوان؛
وصیتنامهی پاییزیام را
برای «تو»هایی که سهم من نشد!
آسوده باشد خیالت
که واژهواژههای گلایه
را از برگهای زردش
پاک کردهام!
فصل اول به نام تو!
تویی که داغِ خاطرههای نیامدهات
تا همیشه
بر دلم ماند...
گلهای ندارم خوبِ من!
فقط؛
یادت باشد
وقتی آمدی و من نبودم
کمی مهربانتر از همیشه باشی!
یادت باشد
هر روز
سلامی بدهی از سر عشق
به زن زنبیل به دست شعر فروغ؛
شاید او هم
چون من،
یا مثل فروغ
آیهی تاریکی بوده
تمام هستیاش!...
آب حیات بریزی
پای سپیدار دستهایی
که به امید سبز شدن
در باغچه کاشته شدهاند!...
و به جای پسران عاشق کوچهی راز،
پاسخی بدهی
به تبسمهای تلخ دخترکی بیپناه!
و اما!...
اما یادت نرود
بگویی؛
به پری کوچک سکنیگزیده
در اعماق اقیانوس؛
غم زیستن را کم کن
و اینبار،
دلبرانه و شاد
در نیلبک چوبیات
بنواز؛
آواز زنده باد مرگ را...
آرزو عباسی(پاییزه)
ادامه دارد...
وصیتنامه«1»
از دفتر (نامههای پاییزی)
۱۳۹۹/۰۶/۰۷
موفق باشید