سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت سعدي
12 شوال 1445
    Saturday 20 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱ ارديبهشت

      من نیز خدا بودم

      شعری از

      برهنه در بارانِ دره ی کومایی

      از دفتر برهنه در بارانِ درّهٔ کومایی نوع شعر آزاد

      ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ شهريور ۱۳۹۹ ۲۱:۱۸ شماره ثبت ۸۹۴۶۴
        بازدید : ۳۲۹   |    نظرات : ۱۲

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      آخرین اشعار ناب برهنه در بارانِ دره ی کومایی

      "من نیز خدا بودم !"
       
       
      ماه در خواب است و آسمان تعطیل.
      حتما خدا در خواب است
      حتما خدا در خواب است.
      شمع می گرید و پروانه می سوزد.
      پرومته از نو در بند است
      به زنجیر اندر در کوه های قفقاز.
      حتما خدا در خواب است
      حتما خدا در خواب است.
       
       
      دی شب پروانه را
      در برابر دیدگان شمع،بی عصمت کردند.
      دی شب دندان های سلطان جنگل را کشیدند.
      امروز داغ بر پیشانی خورشید زدند
      و باد را تا کوه های اُلَمپ دنبال کردند.
      حتما خدا در خواب است
      حتما خدا در خواب است.
       
       
      دود به نور تعدی کرد
      در حضور آب و آینه.
      آتش از خشم گریست
      آهن از شرم گسست.
      سنگ ها را آدم کردند
      در حضور شب و سایه
      مارها را ماهی کردند
      تا که باشند آیه.
      حتما خدا در خواب است
      حتما خدا در خواب است.
       
       
      دی روز خدا را دیدم
      سیگار برگ می کشید
      و شامپاین سر می کشید در سایه
      امروز هم خدا را دیدم
      تسبیح در دست و بر پایه.
       
       
      یادم رفت بگویم؛
      من خود °خدای دهِ بالایی بودم
      حرف هایی هم که زدم
      مال دوران بی سوادی ام بود،
      من آدمم،آدم !
       
       
      (برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
       
      فخرالدین ساعدموچشی
      ۴
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۱۱:۵۶
      درود بزرگوار
      بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
      "ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
      بر حذر باش که سر می شکند دیوارش" خندانک
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۳۷
      ️یڪے بود یڪے نبود.

      این داستان زندگے ماست
      همیشه همین بوده
      یڪے بود یڪے نبود

      در اذهان شرقے مان نمے گنجد با هم بودن
      با هم ساختن براے بودن یڪے ، باید دیگرے نباشد.
      هےچ قصه گویے نیست ڪه داستانش این گونه آغاز شود ،
      ڪه یڪے بود ، دیگرے هم بود
      همه با هم بودند

      و ما اسیر این قصه ڪهن ، براے بودن یڪے ، یڪے را نیست مے ڪنیم
      از دارایے ، از آبرو ، از هستے
      انگار ڪه بودنمان وابسته نبودن دیگریست

      هیچ ڪس نمیداند ، جز ما
      هیچ ڪس نمے فهمد جز ما
      و آن ڪس ڪه نمے داند و نمے فهمد ، ارزشے ندارد ، حتے براے زیستن

      و این هنرے است ڪه آن را خوب
      آموخته ایم

      هنر نبودن دیگری.....


      بهرام_محمد_حسینی
      محمد باقر انصاری دزفولی
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۱۰:۰۷

      بردل ما نشست
      همیشه سرافراز باشید
      درود بیکران
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      فرشید افکاری
      پنجشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۱۴
      درود به شما
      بسیار عالی و اندیشمندانه دانه سروده اید
      پیروز باشید خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۲۱

      درودوعرض ادب شاعر اندیشمند

      و از هرراهی که برویم به او می رسیم
      درآخر حتی تاریکی نیزکنار نوراست .

      همه ی مااااا ذراتی از اوییم
      از یکی بود یکی نبود قصه
      د ر سطوح آگاهی مختلف

      درود خندانک ز
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۳۷
      ️یڪے بود یڪے نبود.

      این داستان زندگے ماست
      همیشه همین بوده
      یڪے بود یڪے نبود

      در اذهان شرقے مان نمے گنجد با هم بودن
      با هم ساختن براے بودن یڪے ، باید دیگرے نباشد.
      هےچ قصه گویے نیست ڪه داستانش این گونه آغاز شود ،
      ڪه یڪے بود ، دیگرے هم بود
      همه با هم بودند

      و ما اسیر این قصه ڪهن ، براے بودن یڪے ، یڪے را نیست مے ڪنیم
      از دارایے ، از آبرو ، از هستے
      انگار ڪه بودنمان وابسته نبودن دیگریست

      هیچ ڪس نمیداند ، جز ما
      هیچ ڪس نمے فهمد جز ما
      و آن ڪس ڪه نمے داند و نمے فهمد ، ارزشے ندارد ، حتے براے زیستن

      و این هنرے است ڪه آن را خوب
      آموخته ایم

      هنر نبودن دیگری.....


      بهرام_محمد_حسینی
      ارسال پاسخ
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۳۹
      درود روژ باش(روز به نکویی)
      مانده نباشی.

      گفتار بالا دلکش بود گفتم گسیل دارم برایتان
      ارسال پاسخ
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۸:۳۸
      خندانک
      ارسال پاسخ
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۸:۵۸
      خندانک خندانک
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۱۵:۴۲
      سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
      که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
      به رقص درآیی
      قصه عشق، انسان بودن ماست
      اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
      سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
      ”فهمیدن” کار هر آدمی نیست…

      “احمد شاملو”

      درود بر رقص قلم زیبای شما خندانک
      مانا باشید خندانک خندانک
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      چهارشنبه ۵ شهريور ۱۳۹۹ ۲۳:۱۲
      "خدا در باران"


      نوشته ای آمده است از آسمان.
      قرآن نام دارد.
      خدا در بالاست در آسمان است.
      من این روزها خدا را در آسمان نمی بینم.
      خدا درون گوشی من است،با صدای"عباسِ کمندی".
      در موسیقی خداست و موسیقی-خود خداست.


      خدا در آسمان نیست
      در آکواریومِ ماهی هاست.
      امروز محمد حسین و شایان رفتند یک آکواریوم خدا از سنندج آوردند
      ماهیِ نوروزی آوردند.
      آن ها به مردم خدا می فروشند.

      امروز غروب
      خدایی مادینه را دیدم،
      دختری نو نهال را
      که آمده بود ماهیِ خدا
      از پسر عمه ام بگیرد.
      :"خود°خدایی زیبای من،
      خدایِ اضافی چرا می گیری؟!".

      دختری را دیدم
      که لب به خنده می گشود
      و گودی در گونه هایش می افتاد .


      در این غروب دلمرده ی بهمن
      که آسمان را
      ابرِ اندوه پوشانده
      و می گریند پریانِ خوشبختی
      و ماهی ها در آکواریوم می چرخند و می گردند
      و زنی زمینی نیز
      با چشمان سیاه و خنده ی لب ها
      به مهمانیِ عشق آمده،
      پس دیگر من چه از زندگی می خواهم ؟


      همیشه دلم ماهی می خواست
      و گونه ای که گود می شد از خنده
      و چشمی
      که به جست و جوی پروانه ی روح باشد.


      (فخرالدین ساعدموچشی)
      ارسال پاسخ
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۸:۴۸
      درود و سپاس بابت نشر این اثر...
      من دی شب شعر و من را شناختم را بخت نکویم خواندم و بسیار خوشحال شدم که با شعر شما آشنا شدم
      و بار دیگر الان افتخار میکنم که از شما می خوانم
      در اون شعر فاخر نویسنده چنان آدم ابتدا زن را فهمید سپس تجربه کرد...و اینجا نویسنده ابتدا خدا را تجربه کرد و سپس فهمید،اینکه نوشته هایت چنان هدف دار هستند،و ارتباط سرشتی با خود شما دارند و حتی با هم در ارتباط هستند،حکایت میکند که شما علاوه بر خوب نوشتن به دلیل معنایی و آرایه ای،خوب مینویسید به دلیل آنکه بی دلیل و بی ربط نمینویسید،اینکه به آگاهی رسیده اید در شعور نوشته ی شما مشخص است و بنده با کمال احترام میخوانمت چون اتفاق آگاهی در شما در جریان است،خلاصه که گندم چیده ای برادر خوبم خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0