"خدا در خوابِ آینه"
(سرِ کلاسِ مدرسه ی عشق بودم.
آموزگار زنی بود زیبا رو.
تن °پوشِ سیاه به تن داشت
و لبانش از خندیدن نمی ایستاد !).
یک روز،یک شب
من در دلِ رویاهایم خواهم خفت
و در آغوش خواب هایم خواهم غنود.
پرواز خواهم کرد،بال خواهم گشود،
تا به آن خوابِ آبی
که خدایش نیز می نامند برسم.
و من و او بر سر خواب های مان تاس خواهیم زد و نَرد خواهیم باخت.
من به "لَیلاج" ،قمار°بازِ بزرگِ ملکوت خواهم باخت،
خواهم باخت،خواهم باخت !
یک روز،یک شب
من در خواب هایم عاشق خواهم شد،
شاعر خواهم شد،
شراب خواهم نوشید
و باکم از کس نخواهد بود !
از شکنجه نخواهم ترسید،
چون خواب،خداست
و تو در خواب با خدا ملاقات خواهی کرد
و دیدار در آینه فکر نکنم ترس داشته باشد،
چون تو با روحِ آینه رو در رو می شوی،روحِ آینه که خدایش نیز می نامند.
و در خواب،
اهریمن در آینه نیست،
زیرا اهریمن به خواب،راه ندارد،
زیرا اهریمن در روز است.
و تو در خواب،
روحِ خدا را خواهی دید
و گُلِ رخسارش را خواهی بویید.
یک روز،یک شب
من گام در آینه خواهم نهاد
و پشتِ خواب هایم در آینه خواهم غنود.
و گُل را در خواب بو خواهم کرد.
گُل در خواب فکر کنم خوش بو تر باشد،
خواب در آینه فکر کنم لذتش بیشتر باشد.
یکی از این روزها
یک روز،یک شب
(برهنه در بارانِ دره ی کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
زیبا بود
اهرم خواب و بیداری ندارد
دست از سر آدمی بر نمیدارد