درخت.
سبز بودم بزرگ و عظیم. ریشه در خاکم داد خدای کریم
لذت خواب سایه من را. بر تمام گنجها تقسیم
هر پرنده ای خسته. یا که از قفس جسته
کاه لانه ای زیبا. بر تخت دلم بسته
سالها اینچنینم بود. روز گار بر وفق مرادم بود
هر شب وشبانی را. از سر جان میهمانم بود
رفته رفته سرما شد. خزان رفت و زمستان شد
از سیاهی ه ابر ها. ناگهان برف و طوفان شد
در شب سرد و طوفانی. برده بودم خواب زمستانی
با تبر به پایم زد. ضربه ضربه دستانی
به خیالم که مهتاب است. سرزده به دوستانی
با تبر پایم شکست. این چه دوست و مهمانی
بر زمین گرمم زد. با تبر به دستم زد
شاخ و برگ هایم را دسته دسته با هم زد
انهمه شاخم را. در تنوری ریختند
ان تن و جانم را در هوا اویختند
از همه تنم بردند تکه تکه الواری
یک درخت پیر ان روز امدش به دلداری
همدلی همصحبتی. در دست توست
من همین برگم. که اینک دست توست.
شعر؛
محمد رضا خوشرو
........................
........................