لوطی
زیرِ یک درخت توتی
یه لوطی
با سیبیلِ آویزون
با یه هیبت وصفایی ،
حسابی میزونِ میزون
کلاه برسر،
اندکی کج ، لبه دار
یه دستمال به روی گردن ،
رنگش جگری و نقش دار
پیراهن ، سفیدِ یکدست
کت شلوار،
سیاهِ یکدست
کُت رو شونه
که مثلِ " یک کَتی " شدن
بود برای لوطی گری اش
یک نشونه
روی پنجه های پا ، نشسته بود
لوطی
با لحنی و با رِنگی و سوتی
حرف میزد ،
با یه محبوسِ قفس ،
یک طوطی
یکباره یه دخترِ،
چادر کُدَری
شیرین به سانِ شکری
عفیف ، نه جنسِ دَدَری
از جمله آنهایی که ،
دائم دارند ، در لاک ، سری
همیانه ی جانِشان پُر است ،
ازسیم و زری
پیداش شد دریک گذری
که لوطی انداخته بود ،
بی قصد ، به آنجا نظری
یه نامرد ،
یه نالوطیِ بی شرف ،
دنبالش بود
متلک وار به دختر میگفت :
آخرنمیدونی که چه جوری ،
درآوُردی ،
از من پدری
از وقتی، چشمم به تو افتاد ،
شدم دربدری
برام تو عادی نیستی ، تاج سری
باقی مهملات ، که من بنا نداشتم وندارم
ز بَهرَش شرحی بدهم ، چونکه حرامست ،
برایش کنم یک قطره ی جوهر هدری
اَخم و اشکِ التماس آمیزِ دختر می گفت :
کمک میخواهم ازَت ، ای لوطی
لوطی جَستی زد و رفت ،
بسمت وسوی نکبتِ نالوطی
اول تَشَری زد به دختر، که برو
بعد به نالوطی گفت :
به تو من حکم نکرده بودم که دگر، هیچ زمان ،
خصوص اینجا، زیرِگذرِ باحرمتِ لوطی صالح ،
نده سوتی ؟
مَردیکه ی نالوطی !
به محض اینکه نالوطی ،
به لوطی گفت قوطی
جنگ مغلوبه شد
دیگر آنجا دختری نبود از بهرِ ریا
همه ازغیرت بود
غیرت ازبرای لوطی یک رسم ،
یک آئین بود
دیگر آنجا پُر شد ازخون ، آنهم چه خونی !
خونی بی ریا
چه مرامِ خاصی داشت آن لوطی
جاریِ دو خون که سوی همدگر می آمد
چاقواش را بین آن حائل کرد،
تا که مخلوط نشود ،
خون یک لوطی با نالوطی
.
.
.
دیدِ شاعرانه ام پُر احساس
چرخید به سمتِ طوطی
طوطی رِنگ گرفته بود و،
به حرارت می گفت :
نازِ غیرتت لوطی
حقش بود ،
مَردیکه ی قوطی
بی غیرتِ نالوطی
بهمن بیدقی 99/5/11