و آنوقت تو - که چفیه ات بلای جان چکامه هاست -
نشستی بر اریکه ی عاج و گفتی :
ما کاشفان امنیت و مخترعان لبخندیم !!!!
داغ به دلم نگذار قصیده ی قاتل
ریش تو ریشه ی نیزار را افسرده کرد
- ارغوانی به جمال ابلیس -
و از هرم هوسهایت / جنابک دیوانه کش /
حالا درختان زاگرس
همه پسران بی منجنیق آذر پدرسوخته اند !!!
اعتراف کن : بلوط کهنه کرباس هزار لانه ،
کدام صنم را به تدبیر تبر ، فریب داد
که راهی این شرار بی شعور نمرودش نمودی ؟؟؟؟
آه به معشوقه ی این دفتر بگویید :
اگر ترا از زلال زنده رود آفریدند
مرا هنوز این یاوه سرایان بیهوده گو ،
خشت خام تکفیر بر کله میکوبند !!!
شاید من - همین خاموش خسته -
واپسین شاعری باشم
که هنوز آه زنی از تبار زیتون ،
خوابش را مشوش میکند .
بعد تو با همین استایل استخوانی ات
که باب استخدام است :
بارو از باور من میسازی
که بعععله ما نقطه زنان با منطق شرق میانه ایم
و از هیبتمان هنوز هیکل سلیمان در اورشلیم میلرزد
و تندیس بودا به بامیان !!!
امان از آهوان چشمت - معشوقه ی این خطوط پریش -
مانا را چه غلطها که برکه ی خاطر حضرت عشق را بیاشوبد ؟
مرا صلتی از گونه ات بس
که رستنگاه سیب سرخ حواست
آه دل و دستم درگیر این دلانه ی دلآشوب شد
ماموری مرا از این شعر بیرون بکشد ...
کرمانشاه سوم تیر 99
من به عشق سلمان مولایی و مسیحا الهیاری ( مغضوبین متشرعان معبد مبادا ) برای بار دوم به این سایت آمدم . شعرم - اگر بتوان نام شعر بر آن گذاشت - تقدیم شعورشان .