پیچکی را سر ز خاکان شد رها
این جهان را دید با صد ادعا
کو همی گویند رعنا و سهی
وصف من باشد نی باشد تهی
من گرم دست بر جایی نهم
سر فراتر زآسمان ها می نهم
نو هلال ماه باشد یار من
تور و تیر و مه بود مرغزار من
ابرها در پای من چون بستر است
کوه ها در قامتم فرش گستر است
گر گشایم چشم هر دم هر سحر
هست هر سو ز دنیا در نظر
دی عقابی خواست بستانم به چنگ
لیک بی جان دیدمش در خاک و سنگ
اندکی پیچان و خیزان زد قدم
تا به بر گیرد سرو را دم به دم
پیچشی بر پینه های سرو زد
تا که سر از سرو بالاتر نهد
سرو ناگه بر او لب واگشود
مستی پیچک در آن خلوت ربود
گفت ای نادان کجا راهی شدی
زین منم ها بی خود و طاغی شدی
از سخن ها و کلام سرو پیر
از نیاکانت بدان عبرت بگیر
زین سخن ها خود خدا پنداشتن
عاقبت کاشته ها برداشتن
در غرور و خودپسندی غرقه شد
شاخ و ساق و تن ز بن خشکیده شد
پیچک اندر حال دیگر بد اسیر
پند ،بی حاصل به بالا شد چو تیر
اندکی کز سرو بالاتر فتاد
سوز و سرما بر درونش پا نهاد
زرد و بی جان زان بلندی گشت پست
گفت با خود،خود بخواهیم هر چه هست
کبر و خودخواهی چو باشد در کنار
سوسن و سنبل کند بی بو چو خار
دستمریزاد