تنهایی ات با زخمهای کهنه ای جور است
آنها دهانی باز اما بی صدا دارند
در چرک و خون از الکل رگهات میرقصند
بر نعش بیدارت همیشه ردپا دارند
با هر دعایت مرده پشت مرده میزاید
از مرده ها چشم امیدی نیست باور کن
ته مانده ات را از کفن بیرون بکش_ هرچند
فردای تو چیز جدیدی نیست باور کن
هر روز را با یک امید تازه جنگیدی
با دشمنی که نیست بی اندازه جنگیدی
حالا شبیه یک پشه توی سکوتِ شهر
کز کرده ای در تارهای عنکبوتِ شهر
شهر جسدها شهر خون و شهر خوناشام
مرگیدنِ یک مشت میشِ مرده زا، آرام
تکثیرِ تدریجیِ رنجی مُستمر هستی
خانه به دوش از خاطراتی دربهدر هستی
تصویری از آیینه ی دق، بیتفاوت، سرد
هر نیمه شب بیرون زدن با یک شبِ ولگرد
جان میکنی در هاله ای سرریزِ خاموشی
از اضطرابِ روی پلکت خواب مینوشی
جان میکنی مثل قزل آلا درون تنگ
رنج هوس در تنگنای پیرهن هستی
یک مهرهی بازنده قبل از اولین حرکت
در اتفاق مضحک آدم شدن هستی
.
کِل میکشی بر ضجه های مرده روی لب
بر بند بندت خندهی ساطور جامانده
گودال رویایی لتوپار است دنیایت
فحشی که مثل وصله ای ناجور جا مانده
با آرزویی جاری از مغزت به پلکی باز
میگردی و جز شهوت شیطان نمیبینی
حیران تر از زن در بهشتِ خالی از آدم
میگردی اما سایه ی انسان نمیبینی
دیگر فقط یک مشت زخم و استخوان مانده
با برف سنگینی که بهمن میشود بر مو
مثل بنایی زیرِ بارانِ اسیدی که
هر گوشه اش میریزد و کم میشود از او
مغزت زمینِ جنگهای بی سرانجام وُ
سلولهایش نعش سربازان بو کرده
انگار که دنیا تکانده نکبت خود را
مثل زباله داخل مغزت فرو کرده
(مهدی واحدی)