آن دم که در انتظار
دیدن رویت ،
قلم روی بوم نقاشیم
رنگ شادی وزندگی را نشانه می گیرد ،
ونیستی وسیاهی زیر حرکت
قلم موی رنگینم ،
جان می دهد ،
ان دم که برای دیدنت بانتظارت
می نشینم !
لحظه ها چون
پرستوهای سر گردان
شتاب زده و تند تند
از اسمان خیالم ره می سپارند !
افکارم را بدست فراموشی
می سپارم وبه خود بر می گردم ،
و دیوانه وار هر سو
خود را رها می کنم
ودر چشمه جوشان تخیل
سر ودست می شویم ورها می شوم ،
تورا می بینم که ،
هراسان وخواب آلود
بسوی سرابی فریبنده
دوان دوان در رفت وامدی
که شاید خود را وارهانی از
پیله تنیده در تنهایی وخود سری
وشیدایی بجا مانده در باورت !
ومن پریشانی ذهنت را
نشانه می گیرم ،
همیشه از دریچه ای نا پیدا
شاید روزنه ای به خیرگی وخود سری ات
گشوده شود !
وبسوی روشنی ونور ره بگشایی ،
از اینجا تا دور دست های زندگی
باید دوید آگاهانه ،
در تلاش بی وقفه حیات
خود را رها سازی ،
ودر این لحظات انتظار
باید بخدا رسید !
تا شاید حاجتت را روا کند
ومرهمی بر ذهن بیمارت باشد !
بهرام معینی (داریان )
بسیار زیبا و آموزنده بود
بهره بردم
دستمریزاد
موفق باشید