در پایش زمان
دریچه ای را به سختی گشودم ،
همیشه من بودم و همهمه آفتاب
من بودم در پرتگاه زمان !
ودر هجوم موج سخت وبیداری سهمناک زندگی
ومن دیدم سیلی کشنده طوفان بر
سنگ های مانده درساحل !
ونوسان خاطرات،
سبکبال چون مرغان دریایی
عاشق آفتاب ،
که عاشقانه از ساحل دور می شوندو
بسوی سرابهای فریبنده پر می کشند ،
ونقش رویاها در سایه پروازشان گم می شود
وسایه هاشان نا باورانه
بر من می افتد بهنگام عبور
در آخرین نقطه ودر لوح خاطراتم
که زنده می کند بنسیم
ورایحه خوش با هم بودن را در یک رنگی
در بستر تلخ هوس ،
دیگر سینه ساحل هوس بوسه موج را نمی کند !
ودر فصل دیگر :
ناله جان سوز ،
دخترکی شوخ وبیخبر
زیر آواری که نامش را زندگی گذاشته اند
تنها ودل گرفته!
زان خنده های طرب زای مادر
ساکت وبیصدا وارث اوارگی وسرگردانی ،
ودست پر از خشونت وریا
سرمای زندگی را بخاک ارمغان خواهد داد
به یاد سم گوارایی ،
سر می کشم چه باک که
آب از نفس افتاده در دهان طعم یک توهم است ،
با این همه مجهولات !
چرا گرفته دلت ؟
دزدانه از لب بام به
خیابان با حسرت نگاه می کنم
ونقش آدم ها را این بار با سیاه قلم در خیابان
بر بوم نقاشی خاطراتم دو باره بر میکشم
بهرام معینی (داریان )
بسیار زیبا و غمگین بود
خاطره انگیز
دستمریزاد