روزی می رسد که دلت برایم تنگ می شود
برای مهربانی هایم، لبخندم، دستانم
دلت تنگ می شود و از این دلتنگی به خود می لرزی
از عاقبت آن همه ظلم و بی وفایی شاید، از مرگ آن همه عشق و خاطره می ترسی
دلتنگ می شوی و نمی دانم دستانت در دست که خواهد بود
دلتنگ می شوی و نمی دانم چه کسی موهایت را شانه خواهد زد
دلتنگ می شوی و دلت مرا می طلبد
برای گرمی دستان من در دستانت
نوازش دستان من بر موهایت
دلتنگ می شوی.
روزی بر دلت داغ خواهد زد تمام خاطراتمان
از خیابانی رد خواهی شد که هنوز عطر من در آن جاریست
در کافه ای خواهی نشست که از صدای نجواهامان پر است
و خالی خواهی شد... دلت خواهد لرزید
دلهره ای سیاه تورا فرا خواهد گرفت
بی تاب و بی قرار خواهی شد
چگونه تاب خواهی آورد روز تولد مرا
روز آشنایی مان را
آن روز دیگر خیلی خیلی دیر شده
آن روز آغوشم بوی عطر تو را نخواهد داد
می دانم اکنون باورت نمی شود
اما به چشمانت سوگند
روزی می رسد که دلت برای هیچکس در این دنیا به اندازه من تنگ نخواهد شد.
روزی می رسد که فقط برای لحظه ای در رویا با من بودن، مرا از کنج ذهنت بیرون میکشانی و روبه روی خود می نشانی و با تصویرم که در قاب چشمانت لرزان است میگویی:
راست میگفتی
کاش قدر تورا می دانستم.
دلت تنگ می شود
تنگ..
میلاد حضرت صاحب الزمان آقا حجت ابن الحسن(عج) مبارک