بیا گل بهاری ام،
بیا و از وجود من خزان را بران
بهاررا بیاور و کنار من بمان
بیا و نکهت بهاری را به قلب من بریز
و خیل یاس را که هستیی مرا اسیر کرده است
مرا درون چاله های هرزه پیر کرده است
ز من زدا.
جوانه های اعتماد و اعتقادرا دوباره روح عشق بده
دم مسیحیی بزن
مرا ز \"من\" بکُن جدا.
بیا گل بهاری ام،
سراغ من بگیر که فرصت دوباره رُستن است
و فصل انتظار سبزرا مجال جُستن است.
بیا که یوسف امیدرا ز چاه بیرون آوریم
عزیز مصررا به دشت و هامون آوریم
و خون لاله را به گرگ ها دهیم
که پیرهن ز عطر عشق لاله گون شود
و جاه کینه سرنگون شود.
بیا گل بهاری ام،
مرا به بال باد ها نشان
ز یال یادها رهان
که خسته شد دلم ز خاطرات
که در ضمیرشان به جای زندگی ممات.
همه پر از دریغ و ناله اند
چو کشتی های پا به گِل
که \"آه\" ناخدایشان
به حکم یک زباله اند.
بیا گل بهاری ام،
بیا که دیر می شود،
بیا که شاخه های سرو انتظار
به سینه تیر می شود،
...\"خجسته\" پیر می شود.