چرا دیگر نمی رقصی تو در مهتاب
که با طنین آن ایینه فضا در شب شکسته شود
تا من نیز دزدانه ،
بر خیزم وارام وحس
رقصیدن
را در ذهنم فرا خوانم ،
ودستم را در تاریکی بالا برم
وکهکشان شکل گرفته در مهتاب را نشانه گیرم
وشراب عشق را در کاسه صبرم
وارونه سر نکشیده بر ملا سازم ،
تو که هر گز عشق را تجربه نکرده ای
شهاب ها را اطرافت نگاه کن
راستی
کجا خواهی ایستاد ؟!
در چهار راه هستی !
ویا در میانه راه زندگی !
تو نیز مثل من سماع ورقصیدن
در خلوت و در
مهتاب را تجربه کن ،
تا من نظاره گر آن باشم ،
وبنویسم خاطرات خود را
در همان شب مهتابی
ودر زیر نور همان ماه
وانرا زینت دفترچه شعر خود کنم ،
وبگویم امشب راز دل با دل دیوانه خود
در راستای کهکشان
هوا روشن شد وروز شد
قلم خسته در بین انگشتانم
خوابید ،
وکلامی وجمله ای از نوک آن نچکید
خودم نیز چیزی از آن بیاد نمی آورم
وان لحظه هر گز به
زندگیم باز نخواهد گشت
من نیز بی خبر زخویش،
از کنار زمان خواهم گذشت و
از خستگی رقص وسماع
در زیر نور ماه
بندم گسسته و سر مست باده ام !
بهرام معینی (داریان)
بسیار زیبا و عارفانه بود